دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات می کنند. یکی از آن ها بسیار عبوس و پژمرده دل و دیگری شادمان بود. به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید:«ببینم چته،چرا ناراحتی؟» سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد:«آنقدر منو ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شده ام.می دونی پر بودن اصلا برایم مهم نیست،همیشه خالی به اینجا بر می گردم». سطل دومی خنده اش می گیرد و خنده کنان می گوید: «تو چرا این طوری فکر می کنی؟من همیشه خالی اینجا می آیم و پر بر می گردم.مطمئن هستم اگر تو هم مثل من فکر می کردی، می توانستی شادتر زندگی کنی!»
این داستان، حکایت زندگی ما آدماست که توی زندگی از هرچه داریم راضی نیستیم و بیشتر اوقات دنبال موفقیتهای بیشتریم تا خوشحال تر باشیم غافل ازینکه رضایت از زندگی رو کسب نمی کنیم.
باران نوشت: کاش روز ها بی بهانه بود تا همدیگرو دوست داشته باشیم. اما دم همین روز های با اتیکت گرم که باعث میشه جوونای مملکتم رو ساعاتی از یک روز شاد و پر جنب و جوش ببینم. چه روزش خارجی باشه چه ایرانی فرقی نمی کنه مهم این اتفاق قشنگه که آدمها رو کنار هم جمع می کنه فارق از هر دین و نژاد و کشور...
و.ل.ن.ت.ا.ی.ن م.ب.ا.ر.ک