عقربه های ساعت به 4 بعد از ظهر نزدیک می شوند. هوای پاییزی رشت، آفتابی و عالیست. به خودم قول دادم به بعد از تعطیل شدن از محل کارم پیاده روی کنم. از رییسم خداحافظی می کنم. می گوید میخایید برید خانوم باران؟ لبخندی می زنم می گویم بعله. "توی دلم بهش می گویم نه میخاهم بمانم اینجا ور دلت. امروز هر طوری شده باید پیاده روی کنم."
کوله ی سپیدم را که با تکانی ام ست کرده ام به دوشم می اندازم و با سرعت از پله ها پایین می آیم. کارت را به نمایشگر نشان می دهم و انگشت اشاره ی مبارک را داخل حسگر می گذارم. چه عجب!! اینبار با من همکاری کرد و نوشت: "انگشت شما تایید شد"
ادامه مطلب ...