ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

کنار هم بودن دلیل نمی خواهد

جمعه ساعت 2/30 بعدازظهر از خاب بیدار شدم و ناهار نخورده با خانواده زدیم تو دل طبیعت ولی اول از همه بساط چایی رو مهیا کردیم که حال خوبمون،اساسی جا بیاد با چای زغالی. (یادمه یه بار مجریه از آرش_خاننده ی ملودی تویی عشق من_ پرسید اگه بری توی یه جزیره که فقط خودت و خودت باشی سه تا چیزی رو که با خودت میبری چیه؟ اون دو تای دیگه یادم نیست چی گفت آرش ولی بی تربیت گفت دوس دخترمو می برم با خودم . حالا من اگه برم بساط قوری کتریم جز یکی از اون سه تا گزینه ست )
یه منطقه ی بکر و سرسبز پیدا کردیم و زیر انداز رو انداختیم تو وسط ترین مسیر ممکن. جایی که فقط ما بودیم و آب و سرسبزی و زندگی. هر کدوم از بچه ها مشغول انجام یه کاری شدند و بنده هم طبق معمول بساط چایی مو راه انداختم. وسط اونهمه زیبایی، پفیلای دست ساز آبجی کوچیکه و لواشک و تخمه و چای تازه دم و باران یهویی بود که جمع مون رو جمع تر کرد.
روز خوبی بود. اصلن خسته نشدم. تا تونستیم هله هوله خوردیم و عکس گرفتیم و چای تازه دم نوش جان کردیم. یک روز بی خیال مشکلات زندگی شدیم. حرف که میزدیم صدامون می پیچید تو محیط. انگاری بچه ی درون هر کدوممون میخاست آزاد باشه اون روز، حرف بزنه، دیده بشه. جمعه روز خوبی برای همه ی ما بود.
ما بدون هیچ برنامه ریزی قبلی رفتیم بیرون از شهر. هر چی تو خونه داشتیم با خودمون بردیم. ازینکه یک روز رو برای خودمون بودیم، خوشحال بودیم. حداقل بمن که خیلی خوش گذشت. دور همی بهانه نمیخاد. با خانواده بودن دلیل نمیخاد. یه گردش چند ساعته رفتن برنامه ی آنچنانی نمیخاد مهم همراهان خوبه که با همه ی کاستی ها کنار هم باشن.
 
ادامه مطلب ...

باید ببخشم چون نیاز به آرامش دارم

نگاه اول:
استاد خطاطی مون میگفت: توی کلاس بودم که یکی از کارآموزام بعد 8 ماه اومد بهم سر بزنه. وقتی دیدمش خیلی تعجب کردم. اون پسر خوش قد و بالای 120 کیلویی، تبدیل شده بود به یه پسری که تو حرفهاش آرامش موج میزد و خودش رو به 80 کیلو رسونده بود. بهش تبریک گفتم بابت این تغییر و اراده ای که داشته. برام حرف زد از خودش، از روز هایی که توی این 8 ماه سپری کرده. گفت: توی این مدت با خودم خیلی کار کردم و یاد گرفتم که باید ببخشم، اول از همه خودم رو به خاطر اتفاقاتی که ناگریز در زندگی باعث به وجود آوردنش شدم برای خودم و بعد دیگران رو که خاسته و یا ناخاسته باعث آزارم شدند. این روز ها با خودم کنار اومدم. خودم رو دوست دارم. برای کار های خوبی که در حق خودم انجام میدم از خودم تشکر می کنم. من خاستم که تغییر کنم، بالغ بشم. درونم نیاز داشت به ترمیم، به تغییر، به دیده شدن، به محبت. من مدتها بود که خیلی چیز ها رو از خودم دریغ کردم. من با درونم در تضاد بودم، در جنگ و نبرد. من الان میدونم که باید ببخشم چون نیاز به آرامش دارم.

نگاه دوم:
لوییز ال هی یک کتاب داره به اسم شفای زندگی. بی اغراق میگم این کتاب تو برهه ای که واقعن نیاز داشتم به آرامش خیلی از قسمتهای تاریک زندگی رو برام روشن کرد. انگاری تازه متولد شدم. با خودم خوب کنار اومدم وقتی دیدم دلیل خیلی از مشکلات درونی، خودم و رفتار هامه.
لوییز ال هی در انتهای کتاب در مورد زندگیش نوشته که چه رنجها و محدودیتهایی داشته و حتا در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته. عشقهای زندگیش او رو کنار میگذاشتن و نادیده ش می گرفتند و در نهایت متوجه میشه که به سرطان مبتلاست و مدت زیادی زنده نخاهد موند. پس تصمیم گرفت برای‌ آرامش خودش هم که شده کاری کنه پس در صومعه ای با خدای خودش راز و نیاز میکنه و به صورت داوطلب مشغول به کار میشه. بعد از مدتی شفا پیدا میکنه و متوجه میشه که این بیماری، ناشی از تنفری بوده که در زندگی از مادر و اطرافیان و اتفاقات زندگیش داشته. (خوندن این کتاب خوب یا بد از منظر روانشناسان میتونه تجربه ی جالبی باشه در مورد دیدگاهمون در مورد زندگی و اتفاقاتش. فقط خاهشن وقتی کتاب رو می خونید علت بیماری ملت رو باهاش رصد نکنید. اصل اینه که اول با خودتون کنار بیایید.)

نگاه سوم:
باید خودم رو ببخشم چون نیاز به آرامش، رشد، موفقیت و ... دارم.