ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

آیا افق جایی برای محو شدنم دارد؟

بچه دبیرستانی که بودم یک همکلاسی داشتم معصی نام. البته نام اصلیش معصومه بود که برای سهولت کار معصی صدایش می کردند. این معصی یک پسر خاله ای داشت که بشدت شیفته اش بود و زنگهای تفریح و بیکاری و ورزش یک کناری می نشست و برایش مهستی می خاند. البته نا گفته نماند این دوستمان آذری زبان بودند و بین شان ازدواج زود هنگام مرسوم بود. معصی که دیپلمش را گرفت با همان پسرخاله ی مذکور ازدواج نموده و به خانه بخت رفتند. چند سالی بود که از معصی خبر نداشتم تا اینکه شد خاهر شوهر خاله ی زنداداشم و هر بار زنداداش از او حرفهایی برای ما میزد. معصی دو تا دختر 12 و 9 و یک پسر 6 ساله دارد.

از آنجایی که هنوز سنت ازدواج زود هنگام در خانواده های سنتی بجاست و ملت هم تمایل به زود شوهر دادن فرزندانشان دارند، معصی خانوم دارد دختر 12 ساله اش را به عقد پسر عمه ی 24 ساله اش در می آورد و ازین وصلت میمون بشدت سرمستند. با این حساب آقای داماد با مادرزن فقط 7 سال فاصله ی سنی دارد و با پدرزن 9 سال و با عروس خانوم 12 سال. اصلن هر طوری که حساب می کنم می بینم خیلی مسایل به پول ربط ندارد چون هر کدام از طرفین بشدت از نظر مالی متمول بوده و توپ هم تکانشان نمی دهد و زندگی شهر نشینی هم چندان تاثیری بروی فکر و نظر و عقایداشان نگذاشته.

اصلن هر چقدر فکر می کنم می بینم تا چند سال دیگر معصی تا مرز مادربزرگ شدن پیش می رود و من و امثال من هنوز نیمه ی گمشده ی مان را پیدا نکردیم. بقرعان




زندگی همچنان ادامه دارد

امروز اولین روز آذر ماه سال نود و سهِ و زندگی همچنان ادامه داره و زمین می چرخه و هر کی به کاری مشغوله. آبان اتفاق خاصی نیفتاد. نه کلاسی نه مهمونی آنچنانی و نه بازدید از دوستی که یکم دلم وا بشه اما زمان گذشت و گذشت تا رسید به امروز. دیروز که رفته بودم سر خاک عزیز و دایی، یه جوون اومده بود سر خاک مادرش و داشت گریه می کرد. من به بهانه ی آوردن آب از اونجا دور شدم تا راحت گریه کنه. سخته آدم گریه ی یکی رو ببینه جز تو شادی و شوق.


هفته ی گذشته اهالی هنر و سینما سه تن از عزیزان رو به خاطر سرطان به دست خاک سپرد. فقط خدا می دونه چند نفر که مشهور و استار هنر و ورزش و ... نبودن بخاطر سرطان با زندگی وداع کردند. مجری از یکی از جوونا پرسید چرا اومدی مراسم مرتضا پاشایی؟ گفت: آخه من و اون یک درد مشترک داریم و زد زیر گریه .....

روح تمامی عزیزان که این بیماری تمام وجودشون رو با همه ی بی رحمی نشانه گرفته، شاد. خدای بزرگ تسلی بخش دل خانواده هاشون باشه. آمین


این جمله رو جایی خوندم که خیلی به دلم نشست:


میتوانیم منتظر بمانیم تا کسی بیاید و اتفاق خوب زندگیمان شود میتوانیم همین امروز‍ بکوشیم اتفاق خوب زندگی دیگران باشیم...