ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

life is beautiful


زندگی زیباست داستان زندگی "گوییدو"ی پیشخدمته که تازه به شهر اومده و در یک هتل مشغول بکاره. گوییدو شیوه ی خودش رو برای زندگی کردن داره و در برابر مشکلات زندگی سعی می کنه به جای آه و ناله و عقب نشینی، راه حل درستی براشون پیدا کنه خصوصن زمانی که بهمراه خانواده ش به اردوگاه کار اجباری فرستاده میشه پرِ از صحنه هایی که گوییدو برای پسرش تصویرسازی میکنه تا شرایط سخت رو دوام بیاره و سیاهی جنگ به روح پسر کوچکش آسیب نزنه.
این فیلم ارزش یکبار دیدن رو داره.

نام فیلم: زندگی زیباست
بازیگران: روبرتو بنینی/ نیکولتا براسچی
کارگردان: روبرتو بنینی

خاطره تعطیلات

یک

ششم عید رفته بودیم منزل خاله جان. به جز خانواده ی ما، خاهر های شوهر خاله هم در منزلشان بودند. من در کنار زنداداش مشغول خوردن آجیل بودم و در نهایت تنها موجودی زیردستی یک عدد فندق نیمه باز بود. به خاهرم که روبروی من نشسته بود با منت و خاهش و تمنا گفتم:" برو برام یکمی آجیل بیار"

ایشان فرمودند: برو بابا من خجالتم میگیره

برای اینکه ناخنم نشکند با چاقوی تیز مشغول ور رفتن با فندق بودم که یکهو برق بنده را گرفت و دستم را که نگاه کردم دیدم بله دستم را با چاقو بریده ام شدید. از شُک زیاد نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. حالا من رفتم آشپزخانه ی خاله و هر کسی نظری میدهد که ای بابا نیاز به بخیه و درمانگاه ندارد و از تجربیات گذشته شان خاطراتی را نقل می کنند. در نهایت رفتم درمانگاه و سه عدد بخیه حواله ی انگشت اشاره ی سمت چپم نمودم تا من باشم دیگر فندق را با چاقو باز نکنم. قسمت جالب ماجرا آنجا بود که مدام همه از منزل خاله جان زنگ میزدند تا جویای احوالم باشند غافل ازینکه بنده بعد از نوشیدن هویچ بستنی با خاهر های گرامی، مشغول بازدید از خانه ی میرزا کوچک بودیم.


دو

دهم عید رفته بودم خانه ی دوستم اعظم. همان که یک جفت دو قلوی دختر و پسر دارد. وارد خانه ی شان که شدم از همان اول مهر پسرش به دلم نشست. آقا، زیبا، آرام، دوست داشتنی و ... 

دخترش ولی کمی لوس بود همش گریه می کرد و نمی گذاشت مامانش کمی بنشیند و با من حرف بزند. خدا هر دو را برای دوستم و شوهرش حفظ کند. امیدوارم هم برای خودشان هم برای خانواده شان و هم برای مردم شان آدمهای مفید و موثری باشند.


سه

اولین روز کاری بعد تعطیلات که آمدیم سرکار، یکی از همکاران خانوم مان شیرینی بدست آمد شرکت. ما به خیال اینکه از مسافرت خوراکی برایمان آورده کلی کیفور شدیم اما در میانه ی راه (در راهروی شرکت) متوجه شدیم ایشان به خانه ی بخت رفته اند و عروس شدند. اصلن سر صبح آن شیرینی خوردن داشت. انشالا همکار مان سپیدبخت شود و در کنار همسرش روز های زیبایی را تجربه کند.


چهار

تعطیلاتمان به روایت عکس

با خاهر های گرامی مشغول گره زدن سبزه در 13 بدر. آن انگشت سفید رنگ هم متعلق به بنده میباشد.


دوقلوهای دوستم

اسم انتخابی پدر و مادرشان: یگانه زهرا و محمد مهدی

اسم انتخابی من برای بچه ها: دُرنا و بُرنا



مثلن ما هویچ بستنی خوردیم



من و گاو در یک تصویر


خانه میرزا کوچک جنگلی واقع در محله استادسرای رشت