یک خاک بر سری هایی در زندگی ما ایرانی ها هست که ناخواسته و ندانسته و از روی جهل و تعصب بوجود آمده و به گمانم با هیچ چیز نمی توان اثرش را برد. این را خیلی پیش تر ها می دانستم اما وقتی شروع کردم به خواندن "چشمهایش" بزرگ علوی مطمئن تر شدم که ما همچنان اندر خم یک کوچه ایم. 5 صفحه اول را که خواندم گریه ام گرفت اصلن ...
دیروز برادر زاده م مسابقه فوتبال داشت. منم بهمراه مامان و باباش رفتم زمین چمن. البته زمین خاصی نبود که پز بدم به این و اون (البته پزشو دادم) اما خیلی دوست داشتم به خودم بقبولونم شکستن بعضی از قانون ها اصلن بد نیست. رفتم، کلی عکس هم گرفتم. مسوولان باشگاه پیغام دادن به برادرزاده م که به عمه ت بگو عکسامونو برامون بفرسته. میدونید جامعه وقتی یک آدم رو قبول می کنه که اون آدم خودش خودش رو باور کنه و به خودش ایمان داشته باشه.
از امروز شروع کنیم به باور هامون پر و بال دادن نه منحصرش کنیم تو کلام و گفتار. وقتی که عمل کنیم حتا اگه شکست بخوریم هم ارزشمنده چون یه قدم برداشتیم.