خانواده ای هست مفلوک . کار ِ پدر بدان جا کشیده است که مجبور است طلای مادر بفروشد تا نان سفره ی فرزندان فراهم آورد و البته بیش از آن را نیز خرج خود کند . . .
به پدر چه خواهید گفت؟ بی کاره ؟ مفلس ؟ معتاد ؟ هر چه خواستید بگویید اما بدانید که از چنین مردی بایستی نا امید بود. اگر کسی به فکر ِ نجات ِ چنین خانواده ای باشد، تنها به فرزندان جوان امید خواهد بست . . .
مادر یعنی وطن. طلا یعنی نفت . پدر یعنی دولت . . . این ملک ، پدرانی داشته است که برای حکومت ، نه طلای مادر که خود مادر را نیز فروخته اند ! در چنین خانواده ای تنها مایه ی نجات ، همت فرزندان است . . . از پدر کاری بر نمی آید... "
از کتاب نفحات نفت نوشته ی رضا امیرخانی