امروز سر صبحی تا در اتاقم رو باز کردم رییس امور اداری مون زنگ زد گفت بیا پیشم یه لحظه کارت دارم. پیش خودم گفتم لابد بازم اون همکارمون در مورد سرویس حرفی زده و چغلی کرده پس با توپ پر رفتم و اتفاقن تو ذهنم کلی هم عصبی بودم. در زدم و رفتم تو اتاق رییس اداری مون که دیدم رو میزش دو تا مشت بهارنارنج خوشبو هست که چند روز پیش قولش رو بهم داده بود.
پیش درآمد های ذهنی پدر آدم رو درمیاره. برای چیزی که قرار نیست اتفاق بیفته آدمی چقدر خودش رو اذیت می کنه. چقدر انرژی به طرف مقابل میده و چقدر انرژی از خودش میگیره.