امروز اولین روز آذر ماه سال نود و سهِ و زندگی همچنان ادامه داره و زمین می چرخه و هر کی به کاری مشغوله. آبان اتفاق خاصی نیفتاد. نه کلاسی نه مهمونی آنچنانی و نه بازدید از دوستی که یکم دلم وا بشه اما زمان گذشت و گذشت تا رسید به امروز. دیروز که رفته بودم سر خاک عزیز و دایی، یه جوون اومده بود سر خاک مادرش و داشت گریه می کرد. من به بهانه ی آوردن آب از اونجا دور شدم تا راحت گریه کنه. سخته آدم گریه ی یکی رو ببینه جز تو شادی و شوق.
هفته ی گذشته اهالی هنر و سینما سه تن از عزیزان رو به خاطر سرطان به دست خاک سپرد. فقط خدا می دونه چند نفر که مشهور و استار هنر و ورزش و ... نبودن بخاطر سرطان با زندگی وداع کردند. مجری از یکی از جوونا پرسید چرا اومدی مراسم مرتضا پاشایی؟ گفت: آخه من و اون یک درد مشترک داریم و زد زیر گریه .....
روح تمامی عزیزان که این بیماری تمام وجودشون رو با همه ی بی رحمی نشانه گرفته، شاد. خدای بزرگ تسلی بخش دل خانواده هاشون باشه. آمین
این جمله رو جایی خوندم که خیلی به دلم نشست:
میتوانیم منتظر بمانیم تا کسی بیاید و اتفاق خوب زندگیمان شود میتوانیم همین امروز بکوشیم اتفاق خوب زندگی دیگران باشیم...