ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

و این تابستان گرم



عصر یک پنجشنبه ی گرم در یک اتاق خنک مشغول دیدن فیلم مودیلیانی شدم. صحنه ی ابتدایی فیلم با شور و شعف و رقص و آواز در یک بار و آن سمت بار ژان با چشمان گریان بهمراه پدر و نوزادش که منتظر مودیلیانی هستند، شروع میشه. "اندی گارسیا" در نقش مودیلیانی با اون چهره ی سرد و واکنشهای دوست داشتنیش در برابر پابلو پیکاسو (امید جلیلی) که او رو رقیب بزرگی برای خودش میدونه، بر جذابیت فیلم افزوده.
فیلم صحنه ی زیبا زیاد داشت و صحنه های زیادی از فیلم حال منو دگرگون کرد اما وقتی از نقاشی مودیلیانی رونمایی میشه که ژان رو به تصویر کشیده با چشمان خودش و ژان به یاد میاره که مودیلیانی بهش گفته بود: "وقتی روحت رو شناختم چشمانت رو نقاشی می کنم" میشه گفت تماشاگر جواب صبرش رو در برابر بی خیالی ها و خوشگذرانیهای مودیلیانی گرفته.
صحنه های دردناک فیلم رویایی مودیلیانی با بچگی و سختی هایی که کشیده و حالا که بزرگ شده رهاش نمی کنه و پایان زندگیش در سن 35 سالگی، می تونه باشه. آهنگ فیلم فوق العاده ست. میشه ساعتها بهش گوش داد بدون اینکه از شنیدنش خسته شد.

نام فیلم: مودیلیانی
کارگردان: میک دیویس
بازیگران: اندی گارسیا، امید جلیلی، السا زیلبرشتاین
محصول: 2004
دانلود آهنگ فیلم مودیلیانی/ اینجا

امیدوارم از دیدن فیلم لذت ببرید.

سه روز تعطیلی خوبی بود. عصر روز سه شنبه وقت دندانپزشکی داشتم و خیال میکردم کار زیادی قرار نیست انجام بشه روی دندان و با خیالی خوش و برنامه ریزی برای خرید روی یونیت نشستم و وقتی آقای دندانپزشک عزیز رو با آمپول بی حسی دیدم اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد. یکساعت کار روی دندان انجام گرفت و ناتوان وقتی رفتم پیش خانوم منشی تا هزینه رو حساب کنم، مبلغ ناتوان ترم کرد. از در مطب که اومدم بیرون نمی دونستم برای مبلغ گریه کنم یا درد دندان. به هر حال خودم رو با همون حال کشوندم به سمت مغازه ی محبوبم تا با دیدن دست ساز های میبد حالم کمی بهتر بشه. دروغ چرا بعد از کمی خرید کمی بهتر شدم تا رسیدم خونه. سه روز رو خوب استراحت کردم و به کار های عقب موندم رسیدم فقط نتونستم کتاب شجاعت رو تموم کنم. بمناسبت ماهگرد تولد هم سه تا کتاب خریدم به اسم های:
مالیخولیای محبوب من از بهاره رهنما
هنر جنگ از تسو
غذای روح از جک کانفلید و ویکتور هانسن
الان دارم برای سه روز تعطیلی پیش رو برنامه ریزی می کنم :)

دانشمند، سوالهای زیادی میداند

سیاستمدار، پاسخهای زیادی را از حفظ است

در دنیای امروز، مدرسه ها و نظامهای آموزشی، بیشتر سیاستمدار میسازند تا دانشمند

شاید همین است که مدیریت امروز، زندگی های امروز

عشق ها و دوست داشتن های امروز تا این حد سیاسی است

هنر سوال پرسیدن را فراموش کردیم

اینکه سوال من برای من مهم است و سوال تو برای تو

اینکه قرار نیست هر سوالی پاسخی داشته باشد

اینکه تفاوت من و تو، تفاوت سوالهایی است که من و تو از هم می پرسیم

تفاوت اقتصادهای توسعه یافته و اقتصادهای عقب مانده

در سوالهایی است که مردمشان از خود و از یکدیگر می پرسند 

امیدوار باشیم که روزی در دنیایی زندگی کنیم که

بتوان سوالها را بلند گفت و پاسخ ها را در دل یافت

نه اینکه پاسخ ها با صدای بلند گفته شوند و سوالها، با ترس و تردید در دلهای ما بمانند.

"محمدرضا شعبانعلی"


روز همگی به خیر و نیکی

خاطره تعطیلات

یک

ششم عید رفته بودیم منزل خاله جان. به جز خانواده ی ما، خاهر های شوهر خاله هم در منزلشان بودند. من در کنار زنداداش مشغول خوردن آجیل بودم و در نهایت تنها موجودی زیردستی یک عدد فندق نیمه باز بود. به خاهرم که روبروی من نشسته بود با منت و خاهش و تمنا گفتم:" برو برام یکمی آجیل بیار"

ایشان فرمودند: برو بابا من خجالتم میگیره

برای اینکه ناخنم نشکند با چاقوی تیز مشغول ور رفتن با فندق بودم که یکهو برق بنده را گرفت و دستم را که نگاه کردم دیدم بله دستم را با چاقو بریده ام شدید. از شُک زیاد نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. حالا من رفتم آشپزخانه ی خاله و هر کسی نظری میدهد که ای بابا نیاز به بخیه و درمانگاه ندارد و از تجربیات گذشته شان خاطراتی را نقل می کنند. در نهایت رفتم درمانگاه و سه عدد بخیه حواله ی انگشت اشاره ی سمت چپم نمودم تا من باشم دیگر فندق را با چاقو باز نکنم. قسمت جالب ماجرا آنجا بود که مدام همه از منزل خاله جان زنگ میزدند تا جویای احوالم باشند غافل ازینکه بنده بعد از نوشیدن هویچ بستنی با خاهر های گرامی، مشغول بازدید از خانه ی میرزا کوچک بودیم.


دو

دهم عید رفته بودم خانه ی دوستم اعظم. همان که یک جفت دو قلوی دختر و پسر دارد. وارد خانه ی شان که شدم از همان اول مهر پسرش به دلم نشست. آقا، زیبا، آرام، دوست داشتنی و ... 

دخترش ولی کمی لوس بود همش گریه می کرد و نمی گذاشت مامانش کمی بنشیند و با من حرف بزند. خدا هر دو را برای دوستم و شوهرش حفظ کند. امیدوارم هم برای خودشان هم برای خانواده شان و هم برای مردم شان آدمهای مفید و موثری باشند.


سه

اولین روز کاری بعد تعطیلات که آمدیم سرکار، یکی از همکاران خانوم مان شیرینی بدست آمد شرکت. ما به خیال اینکه از مسافرت خوراکی برایمان آورده کلی کیفور شدیم اما در میانه ی راه (در راهروی شرکت) متوجه شدیم ایشان به خانه ی بخت رفته اند و عروس شدند. اصلن سر صبح آن شیرینی خوردن داشت. انشالا همکار مان سپیدبخت شود و در کنار همسرش روز های زیبایی را تجربه کند.


چهار

تعطیلاتمان به روایت عکس

با خاهر های گرامی مشغول گره زدن سبزه در 13 بدر. آن انگشت سفید رنگ هم متعلق به بنده میباشد.


دوقلوهای دوستم

اسم انتخابی پدر و مادرشان: یگانه زهرا و محمد مهدی

اسم انتخابی من برای بچه ها: دُرنا و بُرنا



مثلن ما هویچ بستنی خوردیم



من و گاو در یک تصویر


خانه میرزا کوچک جنگلی واقع در محله استادسرای رشت