گل براي گل (  Flower to flower  ) قصه دستان ترك خورده پر از گل من و دستان نرم و نوازشگر خانوم معلم كلاس چهارم دبستان


      به نام خداوند سبحان

خيلي وقت بود كه از خدا طلب مي كردم تا چند ساعتي فراغت بدهد ؛ كه بتوانم برخي از وقايع كودكيم را به تحرير در بياورم . سعي خودم را كردم ؛ گمان ميبرم از زمان انشاء نوشتن هاي تند و تيزم خيلي گذشته و اين سالهاي كار ؛ خيلي بين آنچه كه دوست داشتم بشوم با آنچه كه شدم فاصله انداخته است . ديشب اين فرصت دست داد و بالخره يكي از آنها را نوشتم . در زندگي هر كدام از ماها گاهي يك جرقه ؛ يك برخورد ؛ يك رفتار ؛ يك جمله خيلي تاثير گذار هست و خط سير زندگي ما را تا به آخر تعيين ميكند ؛ رفتار يك همسايه ؛ كنش يك معلم و .. قصه اي را كه برايتان تعريف ميكنم ؛ از همين نوع هست ؛ رفتارهاي مثبت يك خانم معلم كه اگر نبود ؛ شايد من هم مانند تقریبا" همه همکلاسی هایم  / دست از تحصيل ميشستم و راه ديگري را ميجستم كه قطعا" خالي از زحمت بيشتر نبود . به گمانم نامش خانم توكلي بود ؛ معلم كلاس چهارم دبستان من ؛ نميدانم حالا زنده ست يا به رحمت خدا رفته ؛ اما ميدانم كه جزو آندسته مردماني بود كه حداقل به خاطر دعاهاي خير من عاقبت به خير شده است . و اگر حتي دعاهاي من هم نبود باز عاقبت بخير بود ؛ چرا كه مثبت ميانديشيد ؛ هميشه لبخند به لب داشت و تخم نشاط ميكاشت . نوشتن من جداي از سخن گفتن من نيست . گاهي به ياد ميارم كه براي روستاييان از شيوه هاي جديد كشت و نهايتا" توسعه و رفاه زندگيشان ميگويم ؛ به حدي حاشيه ميروم كه گاها" اصل مطلب از دستم ميرود . من گمان ميكنم كه اونجا به جهت تفهيم بهتر نياز هست و اينجا هم براي شرح جغرافيا و زماني كه در آن بوده ام ؛ و درك بهتر قصه گاهي نياز هست گريزهايي به خارج از داستان بزنم . اميدوارم كسي را خسته نكند . فكر ميكنم جذابيت هاي خاص خودش را دارد و تلاش میکنم تا مانند یک فیلم ذهن خواننده را با خودم همگام کرده و او را در همون شرایط بنشانم . از اين رو دعوت ميكنم تا در ادامه مطلب / اصل داستان را خوانده و من را كه در دهه چهلم از زندگی و در ابتداي قصه نويسي هستم راهنمايي بفرماييد . دوست من كسي ست كه يكبار بخواندم و عميقا" ايرادهاي كارم را بگويد . چون قصه هاي دوم و سوم من هم در راه است .

محتاج انگشتان نقاد شما ( آذرگر ) ارديبهشت 1391

و اما اصل قصه :

اون وقتها كه ما دبستاني بوديم ؛در كامياران فقط دو تا دبستان وجود داشت ؛ و تقريبا" تمامي روستاهاي كامياران فاقد دبستان بودند . يكی دبستان پسرانه ای بود به نام دقيقي كه درست در همين مكان امروزي مركز مخابرات و بر سر چهار راه مركزي شهر قرار گرفته بود و ديوارهايي از آجر و سقفي از شيرواني داشت . و دومي هم كه دخترانه بود و چسبيده به كنار همين دبستان و حالا حياط همين مركز مخابرات هست ؛ دبستان دخترانه هم از آجر بود ؛ اما سقفي از تيرچوب داشت و بامش كاهگلي بود و حياط مصفايي از چمن طبيعي داشت ؛ دور حياط اين دبستان را جوب آبي تشكيل داده بود كه با يك انحنا كماني شكل از شمال كامياران وارد ميشد و از وسط كامياران اون روزگار ميگذشت ؛ در دو سوي جوب آب دو رديف بيد و چنار قديمي قرار گرفته بود ؛ حاشيه اين جوب آب و بعد از حياط مدرسه تا جايي كه الان سه راهي آموزش و پرورش هست باغ ميوه سيد احمد بود ؛((  سه يه ح مه ي )

 و خود سيد احمد هم باباي همين دبستان دخترانه بود . ( سيد احمد مرد ريزه اندامي بود كه هميشه اخم هايش تو هم بود و ما هيچوقت خنده اش را نديديم – البته خيلي وقته كه به رحمت خدا رفته اند و ما هم حالا برايش آمرزش طلب ميكنيم )) . دبستان ما اونوقت ها دو شيفته بود ؛ و بعد از ظهرها هم معمولا" از ساعت 2 تا 4 بعد از ظهر در مدرسه بوديم . و بعد از اين ساعت ؛ حياط هر دو مدرسه ميشد زمين بازي كساني كه از ما بزرگسال تر بودند و اكثرا" هم واليبال بازي ميكردند ؛ و خيلي اوقات هم پيش ميآمد كه ما خونه نميرفتيم و همونجا بر روي پله هاي دبستان كه حكم سكوي تماشاچي را داشت نظاره گر ضربات و اصطلاحا" اسپك امروزي و آبشار زدن اون روزي كساني همچون " منصور محمدي ؛ مرحوم اشرف باجلاني ؛ سالار خسروي ؛ فرامرز باجلاني ؛ مرحوم بقايي ؛ فتحي ؛ مرحوم برادر پرويز آذرگر و برخي دبيران سنندجي بوديم .

 اكثر معلم هايمان از مركز استان ؛ يعني سنندج ميآمدند . تا كلاس سوم دبستان اتفاق زيادي در نوع درس خواندن ما نيافتاد ؛ يادم مياد كه معلم كلاس سوم ما يك مرد قوي هيكلي بود كه شكمي هم داشت و به جهت پوشاندن چاقي اش و فيگور آمدن براي معلم هاي زن ؛ اكثر اوقات ژاكت هاي يقه اسكي چسبي ميپوشيد . و هميشه خدا هم دايره گودي نافش كه بزرگ هم بود از اون زير پيدا بود ؛ و اين باعث شده بود تا اكثر همكلاسي ها و از جمله خود من ازش بترسيم و نتوانيم رابطه عاطفي خوبي باهاش برقرار كنيم و خيلي اوقات هم ميديدم كه يك گوشه چشمي به خانوم معلم هاي بقيه كلاسها داشت . خلاصه سرش به كار خودش گرم بود و كمتر به درس ماها ميپرداخت .

تا كلاس سوم ؛ نمره قبولي ميگرفتم ؛ اما درسم اونجوري بايد و شايد جالب نبود . به ياد دارم كه در هيچ كلاسي و هيچ دوره اي حتي يكبار هم يك معدل 20 نداشتيم ؛ اصولا" نميدانم چرا اينگونه بود و يا چرا اينگونه شد ؛ در كلاسهاي مدارس امروزي تا دلتان بخاد معدل 20 وجود داره ؛ و چرا در اون سالها معدل ها به زور به 17 و 18 ميرسيد ؟ و يا چرا در همان مقطع ابتدايي وقتي نتايج را اعلام ميكردند ؛ از جمع سي نفره كلاس يه ده تايي مردود ميشدند ؛ و بالعكس چرا حالا از كل يك دبستان مردودي نداريم ؟ نميدانم . ولي هر چي بود ؛ دانش آموزان اون وقت ها خيلي با مرام تر از اين وقت ها بودند .

هر جور بود قبول شديم و رفتيم كلاس چهارم دبستان ؛ ابتداي سال برايمان مهم بود كه معلم ما چه كسي هست ؟ زنه يا مرد ؛ جوان يا پير ؛ از در و ديوار آويزان ميشديم كه بفهميم و هميشه هم تا آخرين لحظه كه به صفمان ميكردند و وارد كلاس ميشديم نميشناختيمش . بعد از چند دقيقه كه به امر مبصر كلاس كه اكثرا" از دانش آموزان يك پايه بالاتر بودند ساكت نشسته بوديم ؛ به يكباره : برپا !!!!!!! و ما ميخ ايستاديم ؛ خانومي حدودا" 33 سال ؛ و مهربان وارد شدند ؛ نميدانم چرا ؟ ولي از همون ابتدا ازش خوشم اومده بود ؛ وارد شدند و با مهرباني گفتند كه بنشينيد .

ما هم نشستيم و گوش به معرفي اوليه خانم معلم شديم و فهميديم كه سنندجي هستند ؛ انصافا" معلم هاي سنندجي بغير از يكي دو تايي مانند .... و كردي ( دوستي از من خواسته بود تا در نوشته هايم به نام كسي اشاره نكنم ؛ به خواسته اش عمل كردم ؛ اما نام اين يكي را خط نميزنم ؛ چرا كه همين ايشان ؛ در مقطع راهنمايي و تنها به خاطر شلوار كردي ؛ توي زمستان چنان من و چند نفر ديگر را به زير شلنگ آب گرفت و بعد هم ؛ پاره شدن پرده گوشم به دستان همين نامردش ؛ تا اونهايي كه به غرور رفتار ميكنند يادشان بيايد كه روزي به قضاوتشان ميكشانند )  كه رگ لاتيي داشتند ؛ هميشه مهربان بودند ؛ و تدريسشان همراه با لطافت و عشق بخصوصي بود .

در کلاس چهارم / نصف دانش آموزان كلاس مانند خود من ؛ دانش آموزان ريزه سال سومي بودند كه اومده بودند يك پايه بالاتر و نصف هم مردودي هاي سال قبل چهارم ؛ در ميان اونها كساني هم بودند كه هر كلاس را دو سال خوانده و برخي هايشان سبيل هم داشتند ؛ اين دسته آخري ابايي از چيزي و كسي نداشتند و روزگار خدا هم مشغول جنگ و دعوا ؛ و ما هم كمي از آنها ترس داشتيم ؛ هر چند من بواسطه داشتن برادر بزرگتر كه همه او را به دست بزن ميشناختند ؛ خيلي ترس نداشتم ؛ چون يكي دو بار پيش امد كه از همين ها كتك خوردم ؛ اما بيرون از كلاس ؛ برادر ( خدابيامرز كه ما در باد شكسته شده او بزرگ شديم – در باد ؟ اصطلاحي در مسابقه تايم تريل 4 نفره دوچرخه سواري ) از خجالتم درشان ميآورد .

اصولا" نميدانم اون روزها چه كسي اين تخم لق جنگ محله ( بر محه له جه نگي ) را ريخته بود ؟ و همين باعث شده بود كه بچه هاي كامياران كمتر به درس و مشق بپردازند و هر روز عصر تيم ميساختند و با چوب و كمربند ميافتادند به جان همديگه و اصطلاحا" اين محله با اون محله به دعوا ؛ و خيلي ها هم كارشان شده بود اين كه ؛ در حاشيه رودخانه كامياران و زرينجوب كمين كنند و بندگان خدا ؛ بچه هايي ( اين بچه ها حالا ديگه 40 تا 60 سن دارند )  كه از روستاهاي خانم آباد و چيابراله و زرينجوب و بيار و .. به قصد درس خواندن و با پاي پياده به كامياران ميآمدند و غروب بر ميگشتند را به باد كتك بگيرند ؛ البته هميشه اينجور نبود كه بزنند و گاهي هم ميخوردند . اما عامل بسياري از ترك تحصيل ها ؛ اين رفتار نازيباي اون روز بچه هاي كامياران بود كه خيلي اوقات هم از سوي بزرگترهايشان مورد تشويق قرار ميگرفتند . و البته خودشان هم از ترك تحصيل بي نصيب نبودند . همين رفتار را هم بزرگترهايشان در قبال مسافرين و رانندگان غريبه و در سر همان چهار راه  داشتند .

بگذريم و برگرديم به فضاي كلاس .

گفتم كه از همون ابتدا حس كردم كه اين خانوم معلم از جنس ديگري بود . مهرباني هايش . درسهايش . و رابطه عاطفي كه برقرار كرده بود و همين باعث شد تا خيلي سريع تبديل بشم به يك دانش آموز كوشا و زرنگ . اون هر شنبه صبح از سنندج و با ميني بوسهاي 17 نفره قديمي به كامياران ميآمد ؛ با دوستانش در داخل آبادي اطاقي كرايه كرده بود ؛ تا پنجشنبه ميماندند و بعدازظهر پنجشنبه به سنندج بر ميگشتند ؛ ( مثل حالا نبود ؛ خانم معلم دختر چهارم دبستاني من هيچ برنامه اي پيش رويش نداشته و حالا كه سال رو به اتمام هست ؛ بچه ها را دعوت به كلاس تقويتي بعد از ظهرها كرده و وقتي كنكاش كردم متوجه شدم حضرت خانمشان در طول سال عقب مانده و در چند تا بعد از ظهر و به سرعت ميخاد كتابهايش را تمام كند ؛ و بيچاره دانش آموزانش ) دفتر نمره اي داشتيم ؛ هر پنجشنبه اونو با خودش به سنندج ميبرد و معدل نمرات هفته گذشته را ميگرفت و صبح روز شنبه كه به كلاس ميامد با تعيين نفرات اول تا سوم هفته گذشته به آنها جايزه ميداد ؛ رقابت كلاس افتاده بود بين من و منوچهر اردلاني ( كه ايشان هم در مقطع راهنمايي ترك تحصيل كرد )؛ هفته اي او و هفته اي من شاگرد اول كلاس بوديم . من از همون بچگي پوست بدنم خشك بود و پاييز كه ميآمد تا آخر زمستان هميشه مشكل خشك شدن دستها و ترك ترك شدن اونو داشتم .

(( البته نظافت هم بي تاثير نبود ؛ خوب اون وقتها كامياران آب لوله كشي نداشت . برق هم هنوز نيامده بود . يه حمام قديمي بود كه با بشكه و چراغ گرم ميشد ( ابتدا مرحوم امين بابامراد و بعدش هم مرحوم ابراهيم سلماني كه نوع بهترش را ساخت ) كامياران همراه با بزرگ شدن همسالان من بزرگ شد و همراه با اوج گرفتن ماها خورده خورده صاحب همه چيز شد .)) و حالا كار به جايي رسيده كه از آنجا كه همه مردم شهر در خانه هاي خودشان حمام دارند و همه حمام هاي عمومي بزرگي كه در زمان جنگ ساخته شد ؛ بيكار و تعطيل شده اند .

خانم معلم ؛ متوجه دستهاي من شده بود كه گاهي كه زياد بازي ميكردم و هوا ميخورد از لابلاي تركهاي انگشتانم خون ميآمد  .

و .. هفته ششم و هفتم درس بود كه با جمع نمرات ؛ معدل من 20 شده بود و اين يك اتفاق عجيب در تمام مدرسه بود ؛ چه كه تا اون روزها معدل 20 ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! سابقه نداشت . برايم جايزه آورده بود . فكر ميكنيد جايزه چه بود ؟ سه تا وازلين !!!!!!!

تا اون روز وازلين نديده بودم . خدا خيرش بده . يكي را باز كرد . منو صدا كرد . پاي تخته سياه . برايم كف زدند . بعدش هم دستان كوچلوي منو تو دستانش گرفت و آروم شروع كرد به چرب كردن دستان من . دستانش گرم بود و نرم بود . مانند دستان مرحوم مادرم نبود .

(( آخه دستان مادرم از رنج بسيار خيلي زبر بود . مادرم كارهاي زيادي بلد بود ؛ گاهي براي روستاييان اطراف تنور ميساخت . از پدرش ( مرحوم عباس نجار توبره ريزي ) ياد گرفته بود . يادمه . اون وقت نان خيلي حرمت داشت . بعضي ها سه ماهه تو نوبت ميماندند تا تنورشان آماده ميشد و وقت بردن قاطري مياوردند و با سلام و صلوات بارش ميزدند . مردي را ديدم كه به هنگام بار زدن تنورش خم شد و لبه هاي تنور را بوسيد و خدا رو شكر ميكرد و ميگفت قرار است نان بچه هايم در اين پخته شود . گاهي هم كندوي گلي آرد درست ميكرد . گل اون يه جوري بود . معجوني از خاك سفيد و پشم بز و يه .. كه قلقش دست مادرم بود . گاهي هم در جلو خانه كاهگلي مان ؛ داربست كوتاه و طولاني ميزد و جاجيم ميبافت ؛ و گاهي هم دار گليمش در داخل تنها اطاق خانه برپا بود و مدام صداي برخورد شانه سنگين بر تار و پود گليم .

اين اواخر هم ( سال 54 - 1353 )كه شهرك بزرگ كنار كامياران(( يكي از عامل هاي توسعه كامياران )   را ساختند ؛

 (( رژيم شاه با عراق و آمريكا به توافق رسيده بود و مبارزه پيشمرگان كرد عراقي را به معامله گذاشته بود ( چرا كه به تمامي خود را به رژيم شاهي ايران كه اون هم با اسرائيل همپيمان بود وابسته كرده بودند و من با همان چشمان كودكانه خودم پيش از آوارگي جمعي ؛ دسته دسته پيشمرگان مسلح را ميديدم كه سوار بر خودروهاي بزرگ ارتش ايران و با استفاده از جاده هاي مواصلاتي ما و در درون مرزهاي ما جابجا ميشدند تا با استفاده از عوض كردن تند و تند ميدان جنگ بر ارتش اون وقت بعث ضربه وارد آورند )) .

و چريكهاي ملامصطفي بارزاني با خانواده هايشان آواره ايران شدند  و اين شهرك پر شده بود از كردهاي آواره با خانواده هايشان .

 ( اون وقت ها در كامياران نانوايي نبود و هر كسي به فراخور نيازش نان روزانه خود را در تنور خانه ميپخت ) ؛

مادر من به همراه تعداد ديگري از زنهاي شهر و بيشتر به جهت همدردي با آنان در تنورهاي خودشان برايشان نان ميپختند . حالا كه خوب دقت ميكنم ؛ متوجه ميشم كه با توجه به حقوقگير بودن پدر ؛ شايد ما خيلي نياز به كار كردن مادر نداشتيم ؛ اما اون خودش زن پر جنب و جوشي بود و نميتوانست بيكار باشد و هميشه خدا هم خانه اش پر بود از داروهاي گياهي كه خودش جمع آوري و خشك ميكرد ؛ و در دعواي با پدر و علي رغم اندام درشت پدر ؛ اين او بود كه دست بزن داشت ؛ ( شايد چون پدر مهربان تر بود ) ) ( البته انتظار تصور زني مردگونه را نداشته باشيد ؛ او يك زن بود ؛ با همه زنانگيش ؛ فقط عجيب پر جنب و جوش و محكم بود و نترس و از بيكاري و يكجا نشستن متنفر بود و ما همه چيزمان را از او داشته و داريم . ))

چه دستان مهرباني داشت خانم معلم ؛ و من چه حض كودكانه اي  ميبردم از اينكه دستانم در دستان او زير و بالا ميشد و اين ماده يخي رنگ به آهستگي به دستانم ميچسبيد و درد تركها كم ميشد . خانم سرش را بلند كرد و انگاري نگاه معصومانه و گاها" پر از حسادت بقيه همكلاسي را خواند ؛ از همون صف اول شروع كرد ؛ يكي يكي دست همه را چرب كرد . تا آخر كلاس . تو گويي ترك دست ؛ تنها مشكل من نبود . مطمئن بودم غير از يكي دو تا بچه گنده كلاس ؛ همه همون حس من را داشتند . گنده ها بيشتر حاليشان بود و اين را خانم معلم هم فهميده بود . و ديگه اون كار را تكرار نكرد . وقتي همه دستها چرب شدند . فقط يك قوطي وازلين مانده بود كه خانم اون را به من جايزه داد و زنگ كلاس كه چكش بود و صفحه آهني آونگ شده اي ؛ به صدا درآمد .

و اين شد پايه اي از يه جور دوستي مادر و فرزندي متقابل من و خانم معلم ؛ كه گاهي بعد از ظهرها برايش نان و شير ميبردم . و چقدر دوستش داشتم و چقدر از جمعه ها كه بين من و اون فاصله مينداخت متنفر بودم .

گذشت تا ارديبهشت آمد ؛ يك روز متوجه گلهاي محمدي حاشيه باغ سيد احمد  شدم . جرقه اي به ذهنم خورد .

اون وقت ها پول نبود . و گل را با پول نميخريدند .

(( اولين پولي كه دريافت كردم ؛ صبح يكي از روزهاي عيد نوروز همان سال بود ؛ مرحومه ميم پسند جلو در خانه شان و در همان جوب آبي كه براي آبياري باغات پايين دشت كامياران ميرفت مشغول دست و صورت شستن بود ؛( خدابيامرزدش ) – ( ميم = مخفف ميمي و در زبان كردي به معناي هم عمه و هم خاله كه در كامياران و همين الان هم زنهاي مسن را با آن خطاب ميكنند )  چشمش كه به من افتاد ؛ صدام زد و يك عدد دوقراني كف دستم گذاشت و گفت اين عيدي توست و اين اولين عيدي بود كه ميگرفتم ؛ با خجالت گفتم نه . نميخام . مادرم دعوام ميكنه ؛ كتكم ميزنه ؛   و او با نهيب و مهرباني گفت بگو كه فلاني عيدانه ام داده  . ))

. صبح روز بعد هوا هنوز تاريك بود ؛ از خوشي و لذت انديشه اي كه كرده بودم ؛ از خواب بيدار شدم . شايد هم نخوابيده بودم . پدر مانند همه روزها كه تاريك ميزد بيرون ؛ رفته بود سر كار ؛ از خانه بيرون زدم و يكراست رفتم سراغ باغ سيد احمد ؛ از پرچين گذشتم و شروع كردم به بريدن گلهاي صورتي و خوشرنگ و معطر محمدي كه ما آنرا گلباغي ميناميديم . دسته بزرگي ؛ به وسعت آغوش كوچكم كندم و از باغ زدم بيرون . و اون رو در چاله گندمي كه دم در خانه بود و حالا خالي ؛ پنهان كردم ؛ و رفتم داخل خانه ؛ مادرم فهميده و بود مثل هميشه تشر كه كجا رفته بودي ؟!!!!!!! يه جوري سر هم آوردم .

صبحانه كه نان و چاي شيرين بود را به سرعت خورده و بعدش يك ليوان روحي ( روي ) را از ميان ظروف خانه كه عمدتا" همان روحي بود و به نيت استفاده از آن به عنوان گلدان را در جيب بزرگ شلوار كردي ام پنهان كرده و از در چوبي خانه بيرون زدم ؛ سراغ چاله گندم رفته و با برداشتن دسته گل زدم به راه مدرسه كه سيصد متري از خانه ما دور بود  . در دبستان باز بود . اما هنوز خيلي زود بود و غير از باباي مدرسه كه مشغول تميز كردن كلاسها بود كسي در مدرسه حضور نداشت . پاورچين پاورچين تو رفتم . از بشكه گالوانيزه اي كه هر روز صبح باباي مدرسه اونو به جهت آب شرب دانش آموزان پر ميكرد ليوان را پر آب كردم و بردم روي ميز خانم معلم قرارش دادم و ... خدااي من ؛ گلها تيغ داشتند !!!. به اين فكر نكرده بودم . نگران شدم ؛ نكنه دست خانم معلم تيغ بره . آهسته آهسته با نوك انگشتانم تيغ ها را گرفتم . و گل را دسته كردم و در ليوان قرارش دادم . خيلي زيبا شده بود .

حالا ديگه حياط مدرسه پر شده بود از غريو و سر و صداي بچه ها .. آهسته در كلاس را بستم و بيرون زدم . به صف شديم و برگشتيم كلاس و خانم اومد . چشمش كه به گلها افتاد . هيچ يادم نميره . چشمان زيباي خانم معلم را . چقدر سر ذوق آمده بود . از اين رو به اون رو شده بود . انگاري همه خستگي هايش از تنش بيرون زده بود . خم شد گلها را بوييد و هوووووووووومممممهههههه اي كشيد . و من فكر كردم كه همه بوي گل را بالا كشيد و اونو تمام كرد . و من چقد راضي شده بودم از خودم . چه لذتي داشت . نميدانم من بيشتر لذت ميبردم يا او !!!!!! ؛ تو گويي بال درآورده بود و من را .... انگاري قيامت شده و نامه اعمالم را به دست راستم داده اند...

روز بعد هم تكرار شد . و روزهاي بعد هم . تا يه روز.... صبح .

 باز دوباره كفش هاي پلاستيكي ام را به پا كشيدم . پاورچين پاورچين از پرچين باغ تو رفته و اولين شاخه گل و دومي .... شترق ؛ چه سوزش عجيبي ... ضربه سنگين چوبي برگونه چپم خورد ؛ چشمانم سياهي رفت و ديگر هيچ نفهميدم . ... از هوش رفته بودم ... نميدانم چند وقت گذشته بود . وقتي به هوش آمدم ديدم در زير شاخه هاي گل محمدي و لابلاي علف ها افتاده ام ؛ و اما هنوز اون دو شاخه گل تو هر چند گرما زده و وا رفته بودند ؛ تو دستم بود . گونه چپم درد ميكرد . انگاري از خواب بيدار شده ام . منگ بودم . نميدانستم چه بر سرم آمده است . ديگه توان گل چيدن نداشتم . به گمانم هنوز صبح بود . اما ساعت از 11 ظهر گذشته بود . نميدانستم كجا بروم ؛ سمت خانه رفتم . مادرم دم در بود . تو نگو گونه چپم به شدت متورم شده . او هم دعوايم كرد ؛ و چت شده ( ئه وه چه س ؟ ) و وقتي متوجه شد برعكس زنان ديگر بر سر و صورت نزد ؛ مانند هميشه كه دعواي به حق ميكردم و او دفاع ؛ چون شير به باغ زد و كسي را نيافت .

اون روز مدرسه نرفتم . سر ظهر خانم معلم به خونه ما اومد . نميدانم دلش براي من تنگ شده بود يا براي گل ؛ يا براي هر دويمان . اون هم متوجه چگونه گل آوردن هاي من شد و دستانش را به گونه ام كشيد و اشك ريخت . و گفت ديگه برايم گل نياري . و دلم شكست . آخه به گل دادن عادت كرده بودم .

( البته بعد از يك هفته معلوم شد كه :

 سيد احمد متوجه كنده شدن گلهايش شده بود . كمين كرده بود و وقتي با چوب مرا زده بود و من از هوش رفته بودم . ترسيده و فرار كرده بود . يك هفته بعد كه متوجه شد من سالم هستم ( هر چند حالا هم تابستان وقتي كه آفتاب ميزند و زمستان كه سرما ؛ گونه چپم باز درد ميكند ) نصف يك گوني را پر گلبرگ كرده بود و اومده بود خانه به عذرخواهي ؛ و مادرم هم حسابي دعواش كرده بود .

و اي كاش چوب سيد احمد موجب ترك عادت ميشد كه نشد !!!


آذرگر – عيسي -  ارديبهشت 1392