دیروز آسمان اینقدر زیبا بود و دل انگیز که از نگاهش سیر نمی شدم. به آسمون گفتم خوش به حالت که خورشید خانوم مهربون رو در دل خودت داری و کلی با هم رفیقین. اونجا نه از دعوا و جنگ خبریه و نه از سیاست و اقتصاد و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه. خورشید خانومت اونقدر مهربونه که بر همه یکسان می تابه چون می دونه طبیعتشه. کاش منم لحظه ای می تونستم کنار تون باشم بدون هیچ دلیلی و بهانه ای.
اصلن نگاه کردن به آسمان این روز ها شده سرگرمی من. چقدر دیروز دوست داشتم ماشین کنار خیابون پنچر بشه تا بتونم از آسمون عکس بگیرم اما نشد. این عکس رو هم اوایل پاییز گرفتم.
حس خوبیه همکار هایی که حس غرور وجوشون رو گرفته بهت بگن: ممنون از پیگیریت تو کار ها. تو خیلی سیستماتیک عمل می کنی و کلی تعریفت رو پیش دیگری کنن. حس خوبی گرفتم ازین تعریف.
وقتی تصمیم می گیرم خیالت را از خیالم بیرون کنم
شتابان می آیی و دوباره هواییم می کنی.
زمانش را نمی دانم کی دل به دریا می زنی
اما من آماده ام تا رفیق راهت شوم.
باران جانننننننننن
اون بخش آخرپستت نوشته ی خودته؟
جانم
انشالا هرچی قسمت باشه، هرچی صلاحت باشه پیش بیاد
حس مثبت داره این پست شدیدا زیاد.... چه قدر خوب توصیف کردی از اسمون و خورشید....
شاید همشهری باشیم.... من اصالتا اهل شهر زیبای رشت هستم
مایه ی خوشحالی منه بانو. خوشحالم از آشنایی با شما
خیلی زیبا و عمیق احساست را به تحریر درآوردی...
تو که از من مستعد تری..من باید بیام پیشت شاگردی کنم
نادیا جان الان یکی این کامنتت رو ببینه مسخره م میکنه دختر خوب. من که اصلن قلم نوشتن ندارم خاهر اما همیشه محبتت شامل حالم میشه
واااای... کل پست رو بیخیال! چون شعر آخر پست خیلییییییی جالب و قشنگ بووووووود و با حال الان من یکسانه که نگووووووو... عااااااالییییی...
شاعرش کیه؟!
شاعرش رو نمی دونم کیه اما فکر کنم وصف این روز های تو باشه هاااااااااا
اییییییییییییی