ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

شین آباد

در گوشه ای از این مملکت کودکانی هستند که آرزو هایشان با یک بخاری نفتی تبدیل شد به خاکستر. "دختران شین آباد"
لینک مرتبط/ اینجا




آتش و چراغ نفتی و کلاسهای کاه گلی در برابر نگاه معصومتان کم می آورد، هر قدر هم قدرتمند و ستبر باشند. چشمان مان آنچه را که می بیند باور می کند اما آرزو هایتان آنقدر زیباست که من کودکیتان را باور ندارم. اندیشه ی زیبایتان شین آباد را سبز خواهد کرد. کاش من هم قدرتی داشتم تا شریک زیبا دیدن تان شوم...

کنار هم بودن دلیل نمی خواهد

جمعه ساعت 2/30 بعدازظهر از خاب بیدار شدم و ناهار نخورده با خانواده زدیم تو دل طبیعت ولی اول از همه بساط چایی رو مهیا کردیم که حال خوبمون،اساسی جا بیاد با چای زغالی. (یادمه یه بار مجریه از آرش_خاننده ی ملودی تویی عشق من_ پرسید اگه بری توی یه جزیره که فقط خودت و خودت باشی سه تا چیزی رو که با خودت میبری چیه؟ اون دو تای دیگه یادم نیست چی گفت آرش ولی بی تربیت گفت دوس دخترمو می برم با خودم . حالا من اگه برم بساط قوری کتریم جز یکی از اون سه تا گزینه ست )
یه منطقه ی بکر و سرسبز پیدا کردیم و زیر انداز رو انداختیم تو وسط ترین مسیر ممکن. جایی که فقط ما بودیم و آب و سرسبزی و زندگی. هر کدوم از بچه ها مشغول انجام یه کاری شدند و بنده هم طبق معمول بساط چایی مو راه انداختم. وسط اونهمه زیبایی، پفیلای دست ساز آبجی کوچیکه و لواشک و تخمه و چای تازه دم و باران یهویی بود که جمع مون رو جمع تر کرد.
روز خوبی بود. اصلن خسته نشدم. تا تونستیم هله هوله خوردیم و عکس گرفتیم و چای تازه دم نوش جان کردیم. یک روز بی خیال مشکلات زندگی شدیم. حرف که میزدیم صدامون می پیچید تو محیط. انگاری بچه ی درون هر کدوممون میخاست آزاد باشه اون روز، حرف بزنه، دیده بشه. جمعه روز خوبی برای همه ی ما بود.
ما بدون هیچ برنامه ریزی قبلی رفتیم بیرون از شهر. هر چی تو خونه داشتیم با خودمون بردیم. ازینکه یک روز رو برای خودمون بودیم، خوشحال بودیم. حداقل بمن که خیلی خوش گذشت. دور همی بهانه نمیخاد. با خانواده بودن دلیل نمیخاد. یه گردش چند ساعته رفتن برنامه ی آنچنانی نمیخاد مهم همراهان خوبه که با همه ی کاستی ها کنار هم باشن.
 
ادامه مطلب ...

باید ببخشم چون نیاز به آرامش دارم

نگاه اول:
استاد خطاطی مون میگفت: توی کلاس بودم که یکی از کارآموزام بعد 8 ماه اومد بهم سر بزنه. وقتی دیدمش خیلی تعجب کردم. اون پسر خوش قد و بالای 120 کیلویی، تبدیل شده بود به یه پسری که تو حرفهاش آرامش موج میزد و خودش رو به 80 کیلو رسونده بود. بهش تبریک گفتم بابت این تغییر و اراده ای که داشته. برام حرف زد از خودش، از روز هایی که توی این 8 ماه سپری کرده. گفت: توی این مدت با خودم خیلی کار کردم و یاد گرفتم که باید ببخشم، اول از همه خودم رو به خاطر اتفاقاتی که ناگریز در زندگی باعث به وجود آوردنش شدم برای خودم و بعد دیگران رو که خاسته و یا ناخاسته باعث آزارم شدند. این روز ها با خودم کنار اومدم. خودم رو دوست دارم. برای کار های خوبی که در حق خودم انجام میدم از خودم تشکر می کنم. من خاستم که تغییر کنم، بالغ بشم. درونم نیاز داشت به ترمیم، به تغییر، به دیده شدن، به محبت. من مدتها بود که خیلی چیز ها رو از خودم دریغ کردم. من با درونم در تضاد بودم، در جنگ و نبرد. من الان میدونم که باید ببخشم چون نیاز به آرامش دارم.

نگاه دوم:
لوییز ال هی یک کتاب داره به اسم شفای زندگی. بی اغراق میگم این کتاب تو برهه ای که واقعن نیاز داشتم به آرامش خیلی از قسمتهای تاریک زندگی رو برام روشن کرد. انگاری تازه متولد شدم. با خودم خوب کنار اومدم وقتی دیدم دلیل خیلی از مشکلات درونی، خودم و رفتار هامه.
لوییز ال هی در انتهای کتاب در مورد زندگیش نوشته که چه رنجها و محدودیتهایی داشته و حتا در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته. عشقهای زندگیش او رو کنار میگذاشتن و نادیده ش می گرفتند و در نهایت متوجه میشه که به سرطان مبتلاست و مدت زیادی زنده نخاهد موند. پس تصمیم گرفت برای‌ آرامش خودش هم که شده کاری کنه پس در صومعه ای با خدای خودش راز و نیاز میکنه و به صورت داوطلب مشغول به کار میشه. بعد از مدتی شفا پیدا میکنه و متوجه میشه که این بیماری، ناشی از تنفری بوده که در زندگی از مادر و اطرافیان و اتفاقات زندگیش داشته. (خوندن این کتاب خوب یا بد از منظر روانشناسان میتونه تجربه ی جالبی باشه در مورد دیدگاهمون در مورد زندگی و اتفاقاتش. فقط خاهشن وقتی کتاب رو می خونید علت بیماری ملت رو باهاش رصد نکنید. اصل اینه که اول با خودتون کنار بیایید.)

نگاه سوم:
باید خودم رو ببخشم چون نیاز به آرامش، رشد، موفقیت و ... دارم.

اگر هیچم اگر بسیار

عصر پنج شنبه است. هوا بارونی و دلچسبه که فقط یه چُرت نیمروزی می تونه خستگی کل هفته رو تکمیل کنه. صدای گیتار بابک امینی و بعد فرامرز اصلانی که با اون صدای زیباش می خونه: اگر خابم اگر بیدار، اگر مستم اگر هشیار، صدایم کن در آغوشت، نگاهم دار ....


صبح از سرویس جا موندم. راس ساعت 7:30 بیدار شدم (با احتساب اینکه 6 دقیقه ساعتم جلویه) فقط دو دقیقه وقت داشتم تا به سرویس برسم. با حساب سرانگشتی دیدم فقط صورت شستنم سه دقیقه طول میکشه. بیخیال سرویس شدم و لباس پوشیدم تا خودم برم شرکت. راننده هر چی آهنگ قدیمی بود به خوردمون داد. نزدیکای شرکت بود که آهنگ هلل یاسم داشت شروع میشد که ختم به خیر شد و من پیاده شدم.


نتیجه ی بازی دیشب والیبال حالمون رو گرفت اساسی. باید دل خوش کنیم به اما و اگر. راست میگن ما ملت دقیقه ی نودیم. همه ی کار هامون تو لحظه انجام میشه، بدون برنامه ریزی. بعد وقتی نتیجه نمی گیریم، تقصیر رو میندازیم گردن این و اون.

اینقدر اخلاق شهرام محمودی رو دوست دارم. با اینکه مدتها مصدومه اما با بازیکنای زمین واقعن همدله و بهشون روحیه میده. فرهاد قائمی بازیکن بی حاشیه و دوست داشتنی که کم نمی زاره برای تیم. آرمین تشکری کم بازی کرد اما عالی بود. امیدوارم هاله ی غروری در کار نباشه برای بازیکنان تیم ملی وگرنه در بزرگی این تیم شکی نیست.


این پست رو که خوندم دلم یکهو هوای دایی رو کرد. خدا رحمتش کنه. جوون بود که ازین دنیا رفت. بچه نداشت اما بشدت به ما علاقه داشت و هر وقت خونه ش می رفتیم چیزی برامون کم نمی زاشت. یادمه آخرین سالی که رفته بودیم خونه شون برای پخت و پز ناهار عاشورا، بهم گفت دختر جون پاشو این نذری پختن رو یاد بگیر شاید سال دیگه نباشم حداقل شما ها چراغ این خونه رو روشن نگه دارین. از حرفش دلخور شدم اما چی می دونستم که سال دیگه نیست. خدا رحمتش کنه ...


گشت و گذار تابستانه ی خاهرانه دیگه کم کم داره کمرنگ میشه. آخه بچه ها دارن برمیگرند برن شهرهای دومشون برای دانشگاه. در عوض خاهر زاده ی چهارده ساله مون خوب با ما عیاق شده این روز ها. خوشحالم ازینکه حداقل میتونیم دوستای خوبی براش باشیم. آخه ما از نعمت خاله و عمه ی خوب برای همصحبتی و معاشرت محروم بودیم. تقصیری هم نداشتن بنده های خدا. شاید چون اونها از محبت دیدن محروم بودن که نمی تونستن مهربون باشن.


اوضاع مالی این روز ها بشدت داغانه. تا اول مهر 5 روز مونده. ای تی ام بیشعور 95000 تومن بهم نداد. گفت: مبلغ مورد نظر رو نمی تونیم بهتون بدیم خیر سرمون. کمتر بردار دیگه!!!!!! آخه لامصب من 97000 موجودی داشتم. میگذره این روزا ای تی ام جان بعد رو سیاهی می مونه برای تو . ببین کی گفتم.


ذهنم میره پیش آدمهایی که موفقند اما خوشحال نیستند. نمی دونم چرا یه آدم دنیا دیده ی موفق که خیلیها غبطه ش رو می خورند، اینقدر باید ناراحت باشه. مگه معادله های زندگی چقدر می تونه سخت باشه که یه آدم رو از پا در بیاره؟ یاد جمله ی آندره متیوس می افتم که میگه ما آدما هر جای دنیا که باشیم، تو بهترین هتلها اقامت داشته باشیم، با بهترین امکانات زندگی کنیم، تفکرات مون رو با خودمون حمل می کنیم. پس دقت کنیم چه فکر هایی از ذهنمون میگذره.


برای زندگیم تصمیمات خوبی گرفتم. روی کاغذ نیاوردم هنوز اما چند روزیه ذهنم بشدت درگیر برنامه هایی که دارم برای دو سال آینده میریزم. روانشناسی اولویت اول زندگیمه و مهاجرت که خیلی بهش فکر میکنم. هر روز با خودم تمرین می کنم آدم بهتری بشم. صبحها که بیدار میشم و یکهو افکار پریشان میاد سراغم، همش با خودم تکرار میکنم:

خدایا مهربانیت را سپاس

خدایا بودنت را سپاس

خدایا سلامتیم را سپاس

خدایا دیدگانم، دستانم، راه رفتنم، شنیدنم، بوییدنم و ... را سپاس

خدایا داشتن خانواده را سپاس

خدایا داده هایت را سپاس

آروم میشم. خوشحال میشم. روز برام معنای بهتری پیدا میکنه. نشانه ها یک به یک جلو روم ظاهر میشه.

من جایی زندگی می کنم که اتفاقاتش درلحظه می افته و در لحظه بر زندگی مردم بینوا سایه میندازه و دگرگون میکنه باور هاشون رو اما هر بار یاد آدمهایی می افتم نه تنها از سختی ها عبور کردند بلکه روی زندگی دیگران هم تاثیر خوبی گذاشتند.

نمی دونم چند سال زنده هستم اما میخام درست زندگی کنم، آدم باشم. رشد کنم، از طبیعت خدا یاد بگیرم بخشش و بزرگی رو. متواضع باشم، با نادان جماعت در خور نشم چون در حد خودش من رو پایین میکشه. سخته خیلی سخته جایی زندگی کنی که مردمش در لحظه دگرگون میشن، خوب میشن، رنگ عوض می کنن، ناک اوتت می کنن.

سخته خیلی سخته انسان باشی و خطا نداشته باشی اما اگر هیچم اگر بسیار باید یاد بگیرم آدم بودن رو...