عکس مال یه غروب پاییزه که اون گلای سفید روی زمین داشت دیوونه م می کرد از بس زیبا بودند.
پاییز فصل محبوب منه چون همه ی طبیعت رنگ دیگه ای داره، هزار رنگنه و هزار نقش. امروز که پاییز داره جا شو میده به زمستان و امروز که من این سطر ها رو می نویسم نمی دونم پاییز دیگه ای رو می بینم و یا چه اتفاقاتی قراره برای من و کشورم بیفته اما ایمان دارم به امید و این باعث میشه هر روز که بیدار میشم شاکر داشته هام باشم.
پاییز عزیز من خداحافظ تا سال بعد
شب یلداتون هم مبارک. کنار خانواده تون شاد و خوشحال باشید. من که قصد دارم توی این سرما عروسی پسر عمه م نرم و بشینم فیلم ببینم.
امروز سر کار خیلی گرسنه بودم. هیچی نداشتم که بخورم. همش با خودم فکر می کردم آخه چرا من هیچی با خودم نیوردم.
بمعنای واقعی گرسنه بودم. عجیب هم هوس بادام و خشکبار کرده بودم. از صبح اینقدر با شکم خالی چایی خورده بودم که دیگه داشت حالم بد میشد.
به فکرم رسید دو تا شکلات عاریه ای رو که داشتم بندازم تو آب جوش مثلن بشه نسکافه. لیوانم رو برداشتم که از در اتاقم برم بیرون که دیدم همکارم یه ظرف کوچیک آجیل بهمراه نسکافه و شکلات وارد شد و گفت: ناقابله برای شب یلداست. نوش جان.
من خنده م گرفته بود. تا چند دقیقه پیش هوس چه چیز هایی رو کرده بودم و الان جلوی روم بود.
یادم اومد سر صبحی خورشید از تو ابرها که داشت سرک می کشید به خودم گقتم: مگه میشه صحنه به این زیبایی رو دید و احساس خوشبختی نکرد. گاهی اوقات خوشبختی همین اتفاقات کوچیکه که بهت حال خوب میده و خوشحالت می کنه.
تو یکی از قسمتهای سریال بیگ بنگ نئوری، شلدون (یکی از شخصیت های سریال) در روزبمدت بیست دقیقه میرفت سراغ کار خودش که وقتی دوستاش ازش می پرسن توی این 20 دقیقه چیکار می کنه می گفت هیچکاری.
بعد دو تا از دوستاش راج وهاواردکه بشدت بهش شک می کنن، دنبالش می کنن ببینه کجا میره.
شلدون میره به زیرزمین و درو روی خودش می بنده. دوستاش بعد میرن می بینن روی تخته ای که توی زیرزمین آویزون شده نوشته 43
کنجکاوی تو کار شلدون براشون لحظه ای آرامش نمی زاره، دنبال هر راهی میگردن تا ببینن اون 43 چیه که روی تخته نوشته. بالاخره به ذهنشون میرسه که تو انباری دوربین بزارن تا متوجه بشن اما شلدون زرنگ تر از اون دو تابود و حقه شون روفهمید و بهشون گفت هرگز نمی فهمید اون عدد چیه.
بعد نشون می ده که شلدون روزی بیست دقیقه وقت برای خودش میزاره و میره تمرین می کنه تا بتونه به توپ بدون اینکه بیفته رو زمین ضربه بزنه و اون43 عددی بود که بیشترین ضرباتش به توپ بوده.
پیش خودم فکر کردم چه خوبه آدم روزی 20 دقیقه فقط و فقط برای خودش باشه و به خودش و علایقش اهمیت بده و امروز که داشتم پیاده روی می کردم تا خونه، دیدم من هم برای خودم زمان میزارم و اتفاقن همکارام هم کنجکاو بودن چرا من بیشتر اوقات جلوی خونه مون پیاده نمی شم و یه مسیر دیگه پیاده می شم.
شاید 20دقیقه برای خیلی ازماهاکم یا زیاد باشه اما عزت نفس و اعتماد بنفس و حال خوب بهمون میده وقتی به خودمون و علایقمون احترام بزاریم.
احمق هایی را می شناسم که
خوب می دانند چه می کنند
یعنی می دانند که نباید بدانند،
این خود یک توانایی ست!
و تمامی قدرتمندان در حال پرورش اینگونه افرادند.
متاسفانه نمی دونم این جمله ی خیلی خوب از کیه.
امروز از اون روز هایی بود که دلم میخاست سرمو بکوبم به دیوار
سرم خیلی شلوغ بود. اعصابا اول هفته ای همه خورد و خاک شیر
درد بدن داشت منو می کشت.
5 شنبه داشتم تو خونه می دوییدم که یکهو جورابم لیزم داد و از طرف سمت راست دست و پا کلن خوردم زمین. دیشب هم بخاری اتاقم خاموش شد یکدفعه، منم برای اینکه با قاتل خاموش از دنیا نرم، کلن خاموشش کردم و صبح هم هر کاری کردم نتونستم روشنش کنم. تمام بدنم از سرما گرفته بود و وقتی اومدم تو سرویس دیدم همکارم نیومده برای اولین بار از نبودش ناراحت شدم. (من چون وسط می شینم بخاری ماشین تمام بدنم رو گرم می کنه اما دوطرف کلی درزو دالان داره و باد سرد ازش میاد بیرون.
خلاصه امروز هم روزی بود واسه خودش