حرف زیاده اما دستم به نوشتن نمیره
گاهی اوقات باید رها کرد
سبک بود
سبک شد
بی غم
آرام
آسوده
فکر رو سپرد به خیال
خیال رو سپرد به زیبایی
زیبایی رو سپرد به رنگ و نور و بو و صدا و احساس
واقعیت همیشه سر جاشه و لحظه ای رهامون نمی کنه اما ...
دیشب که مادر گفت برای بابا فیش حقوقی میزاری تا وامشو بگیره دردم اومد خیلی دردم اومد. بهش گفتم چیکار کرده مگه برام تا تونسته تخریب شخصیت و آبرو کرده. هیچوقت این کار رو نمی کنم براش اونم گفت بیچاره بابات و باقی حرفش رو خورد و از اتاق رفت بیرون. این واقعیت زندگی منه که نمی تونم باهاش کنار بیام یعنی طوری شده که کنار اومدن باهاش سخته برام حالا هزاری هم دلیل روانشناسی هم برام آورده بشه واقعیتش اینه زمان کمک پدرم هیچوقت نبود حمایت عاطفی که اصلن بلد نیست یعنی ازش انتظاری هم ندارم مالی که در توانش بود و هست نم پس نمیده. من هم از مدتها رهاش کردم خصوصن با کار یکسال قبلش که بماند چی بود و چی شد ...
کاش تو کشور ما هم ازین گروه دور همی ها بود که می نشستیم از مشکلی که داشتیم حرف میزدیم و تجربیات مون رو می گفتیم اونوقت خیلی راحت تر مسایل تر رو هضم می کردیم نه نشخوار
پ.ن: روا بود از سفر یکروزه همدانم بنویسم نه اینا رو :)))
ذهنم این روز ها خیلی مشغوله. تمام درگیری های ذهنیم منو به این نتیجه تا این لحظه رسونده که:
"جهان ذهن آدمها وقتی عاری از درک و شعور و احساس و عشق و انسانیت باشه، دیگه غنی و فقیر معنا نداره و برای بقا دست به هر کاری می زنه حتا اگه روح و روان و جسم خودش یا عزیزانش آسیب ببینه..."
نمی دونم چقدر تونستم مطلب رو بیان کنم ...