نوه ی دوست خانوادگی مون مریض شده سرما خورده همون که اَدِل نام نهادندش. جمعه خواستن ببرن دکتر یعنی بعد چند روز بردنش. دیروز من مامانش رو دیدم گفتم ببرید فلان بیمارستان تخصصی کودکانه گفت میخاستم ببرم فلان دکتر چون جمعه بودتعطیل بود، آخه زنداییم دختر داییمو میبره اونجا. بهش گفتم بچه ی تو نوزاده دختر داییت بزرگساله ولی فلان بیمارستان تخصصی کودکانه. اینقدر حرفه ای راهنماییش کردم انگار 4 تا شک زاییدم و همه شون رو به سرانجام رسوندم.
اومدم خونه برای خواهر تعریف کردم (ایشون 2 تا شکم زاییدن و از خیلی از دکتر هاشناخت دارن) گفت خب اگه ببره فلان بیمارستان چون عمومیه بستری می کنن بچه رو دو روز بعد دکتر متخصص میاد بچه رو معاینه می کنه و بیشتر کادرش هم انترن هستن ولی فلان دکتر خوبه با اینکه مسنه اما تشخیصش عالیه
و من از دیشب دارم فکر می کنم لال بمیر در مورد مسایلی که توش تخصص نداری اظهار فضل نکن. والا. همش دارم به خودم می گم. ذهنم هم همش لیسن اند ریپیت کرده در مورد مسایلی که سررشته و مهارتی در آن نداری مظهر راهنمایی نشو
من قبل تر ها که صدای ضبط شده ی خودم رو میشنیدم حالم بد میشد. فکر می کردم خیلی بد صدام . لهجه دارم خصوصن زمانی که میخوندم و ضبط شده ش رو گوش میکردم فکر می کردم پولیپ دارم.
الان یه مدته از شنیدن صدای ضبط شده ی صدام متعجبم که چرا دیگه خجالت نمی کشم بشنوم یا حتا دیگران بشنون. فکر می کنم وقتی حساسیت ناشی از حس بد رفت کنار منم تونستم صدای ضبط شده ی خودم رو دوست داشته باشم. پیغام صوتی میفرستم بی اونکه خجالت بکشم. میخام بگم گوش و چشم و زبان و احساس و فکر ما هر روز چه حجمی از اتفاقات رو از سر میگذرونه حالا مثبت یا منفی فرقی نمی کنه واکنش خیلی از ما به این اتفاقات مهمه که چی باشه.