میزان رشد شما در 5 سال آینده حاصل مجموع کتابهایی است که می خانید و انسانهایی ست که با آنها همنشین می شوید.
برگرفته از کتاب فرزانگی
نوشته جیم ران
5 سال ازین پستی که نوشتم گذشته. توی این 5 سال اتفاقات زیادی افتاده و من آدم دیگه ای شدم. غم و اندوه و ترس و شادی و خوشی و بالا و پایین و موفقیت و ... رو به شیوه های مختلفی تجربه کردم.
کتاب زیاد خوندم. فیلم زیاد دیدم. مهارتهایی یاد گرفتم که خوشحالم عملی شون کردم. مرگ به زندگیم اضافه شد. شکستم بدجور هم شکستم، از نو شکل گرفتم. من آدم 5 سال پیش نیستم اما به مرور آدمها رنگ باختن توی ذهنم توی زندگیم. حذفیات از آدمها از زندگی زیاد داشتم شاید افتضاح باشه اما من متاسفانه یا خوشبختانه نمی تونم آفتاب پرست باشم. من خود خودمم. رنگ عوض کردن برام سخته خیلی هم سخته...
این پدر مادرا هستن (خصوصن مادرا) از بچگی لقمه می چپونن تو دهن بچه شون حتا تو باقی کار هاشون هم اون حس استقلال رو نمی زارن تجربه کنن وابسته شون می کنن ناخواسته (خصوصن پسراشون رو) وقتی بچه شون بزرگ شد توی تصمیم گیری مهم شون هم احساس گناه میدن به بچه شون و یه جمله ی تاریخی دارن (خصوصن مادرا) که خودت باید بچه دار بشی بعد میفهمی ما چی میگیم.
آخه پدر من مادر من نمی گم بچه تو ول کن میگم بزار تجربه کنه یه سری کار ها رو یه سری آدمها رو یه سری اتفاقات رو. بعد این آدم بی تجربه وسط زندگیش میخاد شیرجه بزنه تو خیلی از کار ها و روابط که نتیجه ش میشه گند زدن به خودش و زندگیش. چرا بیخود وابسته ش می کنی که بعد بهش احساس گناه بدی که ما برات هر کاری کردیم تو هم باید به حرف ما گوش بدی تا عاقبت بخیر بشی.
این حرفا مال نسل پدر مادرای ماست اما من دیدم پدر مادرای متولد دهه 50 و 60 رو که یه کارایی می کنن شاخ آدم در میاد. نکنید تو رو خدا. نزارید بچه ها تون کسری و نداشته های زندگی شما رو زندگی کنن.
حالا من چرا اینو نوشتم؟ دیروز یه سری عکس دیدم توی یه کافه که برنامه کتابخانی بود. پدر شوهر مادر شوهر سابق دوست سابقم رو دیدم توی اون عکس. این دو نفر دختر و پسر شون رو اونقدر بد بار آوردن که روی زندگی متاهلی شون نافرم تاثیر گذاشت. پسرشون (که باشه شوهر سابق دوست سابقم) توی سن سی و چند سالگی توانایی کار و کاسبی نداشت و جالب اینکه بشدت هم از طرف مادر و پدرش حمایت میشد. در عوض دخترشون دست به هر کاری میزد تا چرخ زندگیش بچرخه با اون شوهر الدنگی که کرده بود برای اینکه مامان باباش سرکوفت این شوهر کردنش رو به سرش نزنن.
آخر سر هم دوست سابقم طلاق میگیره از پسرشون اون هم میره ور دل مامان باباش. دخترشون هم با قالتاق بازی خودش و شوهرش پول ملت رو بالا میکشن و میرن فرار مغز ها میشن ترکیه تا برن یه کشور دیگه.
حالا شما فکر کن این پدر مادر که فرهنگی (هر دو تا معلم بازنشسته) کتابخون بچه هاشون شدن این دیگه باقی باقات رو خدا به خیر کنه.
پی نوشت خیلی خیلی خیلی مهم: آدمها هیچوقت شبیه هم نیستند. زندگی آدمهای مختلف داره راههای مختلف داره رسم های مختلف داره. اگه گفتم فرهنگی منظورم این نبود که از تو خانواده بیسواد دزد تحویل جامعه داده میشه بلکه کارکرد درست خانواده رو بچه منظورم بود. جامعه که اینقدر بد کارکرد هست روی بچه های ما ( همه مون داریم می بینیم این روزا) حداقل ما هم آستینی بالا بزنیم و کمی آگاهانه تر زندگی کنیم...