بعد از مادر بودن،
مربی بودن سخت ترین کار دنیاست.
1- ساداکو و درنای کاغذی/ اینجا
2- حنانه و مادری که به آسمانها پیوست/ اینجا
آیا می دانید آرایشگر تازه کار کیست؟
آنکس که دست میبرد در ابروی ملت (علیرغم اینکه ملت توصیه کرده بود اینکار را نکند) و از ضعف بیناییش سوئ استفاده نموده و ابرو را به طرز بدی کوتاه می کند و بعد به شیوه ی ماهرانه ای با مداد، طراحیش می کند و ملت بینوا بعد از نهادن عینک بر روی چشم می گوید: بسیار عالیست، غافل ازینکه فردا متوجه می شود چه کلاه گشادی بر سرش نهاده شده.
تازه همان تازه کار، همزمان صافی مو های دو تا خانوم دیگر را هم به باد فنا داد.
پ.ن.1: من هانری زادور را خیلی دوست دارم. دستهایش مثل یک جادوگر عمل میکند.
پ.ن.2 :عروسی خیلی خوش گذشت خصوصن در کنار دوستان. جای همه ی شما سبز.
پیلهور گفت: -سلام.
این بابا فروشندهى حَبهاى ضد تشنگى بود. خریدار هفتهاى یک حب مىانداخت بالا و
دیگر تشنگى بى تشنگى.
شهریار کوچولو پرسید: -اینها را مىفروشى که چى؟
پیلهور گفت: -باعث صرفهجویى کُلّى وقت است. کارشناسهاى خبره نشستهاند دقیقا
حساب کردهاند که با خوردن این حبها هفتهاى پنجاه و سه دقیقه وقت صرفهجویى
مىشود.
- خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار مىکنند؟
ـ هر چى دلشان خواست...
شهریار کوچولو تو دلش گفت: "من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادى داشته باشم
خوشخوشک به طرفِ یک چشمه مىروم..."
* خوشحالم ازینکه چالش کتاب همچنان طرفدار داره و لطف دوستان شامل حال همدیگه میشه
** آیا من اجازه دارم خودم باشم/ اینجا
*** درنگ/ اینجا
چند روز وقت گذاشتم تا بتونم لباس مناسبی برای عروسی امروز تهیه کنم که البته موفق هم شدم. دو روز قبل که با خاهرم رفتیم تا به جست و جو و کند و کاو بابت این امر خطیر بپردازیم دوباره با یک مانتو به خونه برگشتیم.
مغازه ها و بوتیکهای زیادی رو گشتم تا بتونم یک لباس مناسب که مختص پوشیدن تو عروسی باشه نه پارتی پیدا کنم که این امر میسر نشد. بعضی از مغازه دار ها بی حوصله و بی تربیت بودن پس سریع می اومدم بیرون تا روحیه م بیشتر این خراب نشه و درد پیدا نکردن لباس بیشتر آزارم نده. یک مغازه رفتم که فروشنده از من نا آرامتر بود و منو دعوا کرد که چرا سر لباسها عیب و ایراد میگذارم. من بر خلاف اینکه بخام باهاش بحث کنم و یا سریع بیام بیرون فقط خنده م گرفته بود که این بنده ی خدا چرا از من بیقرار تره؟ خیلی دلم میخاست به آرامش دعوتش کنم اما اونقدر خسته بودم که از همونجا با آژانس برگشتم خونه و یک سونامی اونجا به راه انداختم با خاهر کوچیکه.
و اما دیروز باز هم نا امید نشدم و همینطور که دنبال هدیه ی مناسب برای عروسی بودم، یادم اومد که یک مغازه رو از قلم انداختم. پشت ویترین مغازه ی مورد نظر لباس زیبایی رو دیدم که خیلی خوشم اومد بهمین دلیل وارد شدم تا باقی کار ها رو ببینم. فروشنده ژورنال ها رو که آورد یکهو سر درد و دلش باز شد و شروع کرد از آقایون بد گفتن که مصیبتی داره باهاشون وقتی میان با خانوماشون برای خرید. از کوتاهی لباسها ایراد میگیرن و همونجا با خانوماشون بحث می کنن که نمیزارن تو عروسی این لباس رو بپوشن. فروشنده اینقدر جالب بیان میکرد ماجراهایی رو که براش پیش اومده بود و میگفت باید حتمن یک کتاب بنویسه در مورد شون. تمام این مدت من فقط میخندیدم و با اینکه لباسی رو نتونستم انتخاب کنم از بس که این مرد اتفاقات رو زنده و جامع و مهیج تعریف می کرد. خدا دلت رو شاد کنه جوان که دل منو شاد کردی و انرژی مو چند برابر کردی که نا امید نشدم از خرید لباس.
از مغازه اومدم بیرون داشتم میرفتم سمت خونه که یکهو یادم اومد یکی ازدوستان دوران راهنماییم توی یک بوتیک کار میکنه که اتفاقن چند روز پیش هم یک لباس خوب اونجا دیدم اما پرو نکردم. یک پیراهن صورتی چرک ساده با قیمت مناسب و خوش فرم رو انتخاب و پرو کردم که خیلی خوشم اومد. مثل یک آدم پیروز در دلم برای خودم پیغام تبریک فرستادم و سریع در ذهنم کفش و کیف ( و وسایلای توش ) و مانتو و روسری رو هم ست کردم و مقتدرانه به منزل برگشتم.
بالاخره پروژه ی خرید لباس هم به اتمام رسید اما به نتایج خوبی درین مدت رسیدم که نوشتنش خالی از لطف نیست:
1- این فرهنگ تُرک بدجور بر همه ی قسمتهای زندگی ملت ما تاثیر گذاشته. دست به هر لباسی میزدم، فروشنده میگفته تُرکه. حالا یکی اگه نخاست لباس تُرک بپوشه چه گلی باید به سرش بگیره. تو رو خدا ازین ملت بکشید بیرون. نه تنوع کار دارن نه رنگ مناسب نه دوخت خوب.
2- فروشنده های محترم شما که اعصاب ندارید چرا اینهمه هزینه می کنید که مغازه بزنید. بشینی خونه حداقل می تونی شبکه خبر نگاه کنی اطلاعاتت بره بالا تر. والا
3- فروشنده ی مردمی، یکی میاد مغازه ت چند دقیقه از موبایل و سیستمت دست بکش. یه نگاهی هم به مشتری بنداز ببین چه مرگشه. حداقل جیغ جیغ اون بازی تو کم کن.
4- فروشنده ی عزیز مجبوری قیمت رو دو برابر مغازه ی بغلی بدی و بعد بگی تخفیف هم میدم. خداییش در حق جیب ملت خیلی بی انصافیه که مکان به مکان و حتا مغازه به مغازه لباسهای یکجور قیمت متفاوتی باشن.
5- برم خیاطی یاد بگیرم تا منت این مغازه دار ها و ملت تُرک رو سرم نباشه.
سعی می کنم امروز بهم خیلی خوش بگذره خصوصن اینکه دوستای مشترک زیادی هستند در این عروسی که قراره بعد از مدتها ببینمشون. مرضیه جان ایشالا سپید بخت بشی