امروز سر کار خیلی گرسنه بودم. هیچی نداشتم که بخورم. همش با خودم فکر می کردم آخه چرا من هیچی با خودم نیوردم.
بمعنای واقعی گرسنه بودم. عجیب هم هوس بادام و خشکبار کرده بودم. از صبح اینقدر با شکم خالی چایی خورده بودم که دیگه داشت حالم بد میشد.
به فکرم رسید دو تا شکلات عاریه ای رو که داشتم بندازم تو آب جوش مثلن بشه نسکافه. لیوانم رو برداشتم که از در اتاقم برم بیرون که دیدم همکارم یه ظرف کوچیک آجیل بهمراه نسکافه و شکلات وارد شد و گفت: ناقابله برای شب یلداست. نوش جان.
من خنده م گرفته بود. تا چند دقیقه پیش هوس چه چیز هایی رو کرده بودم و الان جلوی روم بود.
یادم اومد سر صبحی خورشید از تو ابرها که داشت سرک می کشید به خودم گقتم: مگه میشه صحنه به این زیبایی رو دید و احساس خوشبختی نکرد. گاهی اوقات خوشبختی همین اتفاقات کوچیکه که بهت حال خوب میده و خوشحالت می کنه.