قبل تر ها سه شنبه روز مورد علاقه من بود اما هر هفته سه شنبه که میشه حالم به طرز بدی خراب میشه.
دو ماه پیش سه شنبه از کلاس داشتم بر می گشتم که خاهرم زنگ زد آبجی کوچیکه حالش بد شده داریم می بریمش دکتر.
اونقدر این خیابونا رو توی شلوغی انتخابات قدم زدم که خسته شدم. سوار ماشین که بودم گوشیمو نگاه کردم که میس کال مادرمو دیدم. قلبم از ترس داشت وای میستاد. سریع خودمو خونه رسوندم. دیدم عزیزکم رو دارن میبرن بیمارستان و از اون روز به بعد دیگه خونه نیومد.
زمان هر چی بیشتر میگذره این درد بیشتر منو آزار میده. این روز ها هر مرگی ناراحتم می کنه خصوصن اگه جوون باشه. مرگ هم جز قوانین زندگیه اما برای بعضی ها که معصومند زود و به ناگاه اتفاق می افته و آدمی رو حیران می کنه.
تا چندماه پیش مدام در مورد مرگ فکر می کردم البته پذیرش مرگ خودم. من آدم وابسته ای به دنیا و متعلقاتش نیستم اما دوست دارم تا هستم از حداقل امکانات و موجودی هاش لذت ببرم و استفاده کنم. وقتی این اتفاق افتاد مرگ رو بیشتر از اون چیزی که تصور می کردم به خودم نزدیکتر می بینم. با خدا عهدی داشتم که پیشمرگ عزیزانم باشم اما باهام بد عهدی کرد. نمی دونم چرا؟؟؟؟؟
من مریم میرزاخانی رو نمی شناختم و از طریق نامه ای که محمدرضا شعبانعلی توی سایتش برایش نوشته بود با اسمش آشنا شدم. اونقدر هم ضریب هوشی بالایی ندارم که جوایز متعدد و تحلیلهاشو درک کنم اما ازینکه یک بانوی بی حاشیه جایی دور از وطن افتخار آفرینه برای من واقعن خوشحال کننده بود.
تا به امروز که شنیدم بر اثر بیماری فوت شده و این سرطان لعنتی نزاشته تا هدف و آرزو ها و دستاورد هاشو ادامه بده و زندگی کنه. از صبح بغض دارم مثل 50 و چند روز پیش. قانون طبیعت مرگ و زندگیه و درش بحثی نیست ولی چرا مرگ زودهنگام برای آدمایی که به ملت خیر میرسونن باید خیلی زودتر اتفاق بیفته و اون کسی که تا آخرین توانش دست ازآزار مردم بر نمیداره و سالم و سرزنده خنجر میزنه باید حیات داشته باشه مثل یه علف هرز.
کی به این سوال من جواب میده. من از کی جوابش رو بگیرم که این روز ها هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم...