اندوهت را بتکان
جهان منتظر نمی ماند حالت خوب شود.
ساعت یکربع به 5 صبح اسنپ گرفتم که برم به بچه ها برسم . قبلش یه کاتر گذاشتم توی جیبم. حقیقتن اون وقت صبح که هوا تاریک و بارونی بود ترسیدم خصوصن اینکه اسنپیها تازه یاد گرفتن ازت اجازه میگیرن که لغو سفر بزنیم تا مالیات ندیم.
نشستم تو ماشین و یه آقای جوان بود که یکم از بیخوابی گیج میزد چون ادرس رو داشت اشتباه میرفت. بعد سر صحبت رو باز کرد و دارین میرین ییلاق و و خوش گذرونی (حالا من با لباس کوه اون وقت صبح چرا این فکر رو کرده بود الله و اعلم) گفتم نه آقا دارم میرم کوه با دوستام.
میگه واقعن؟ آفرین به همت تون این موقع پا میشین میرین و یه جوری تعجب کرد که یه خانوم داره میره کوهنوردی
میگه چطور میرید با گروه و اینا میگم نه آقا با دوستام. میگه من سختمه نمی تونم اصلن راه برم تو کوه میگم آدمی بنده ی عادته. چند بار بری دیگه عادی میشه برات. میرسم به بچه ها سه تا از پسرا رسیدن و منتظر باقی بچه ها هستن. پیاده میشم و سلام و احوالپرسی و تا اینکه توی برف میرسیم به قله و موقع عکس یادگاری کاتر از جیبم میفته و بچه ها کلی میخندن که فلانی تو خطری هستی و ...
بهشون نگفتم زن بودن توی این مملکت استرس زاست. ازینکه پاتو از در خونه میذاری بیرون تا اینکه برگردی.