ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

معرفی یه وبلاگ خوب خوب خوب

دنیای مجازی دنیای جالب و عجبیه. خبر ها و عکسها و نوشته ها سریع و به سرعت برق و باد منتشر میشن بدون اینکه بدونی نویسنده و آغازگرش کی هست و چی هست و کجا هست. آدمهایی هم هستند مثل من اونا رو کش می رن و توی وبلاگ شون منتشر می کنند. چند وقت پیش یه متن بسیار زیبا برام "میل" شد به آدرسم با این مضمون:

ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم 

کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند

ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه  

دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم 

توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم 

آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند 

آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند 

و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم  

شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم 

اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم 

 

ما از آژیر قرمز می ترسیدیم 

ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی 

ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام  

ما چیپس نداشتیم که بخوریم  

حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم 

ما ویدیو نداشتیم 

ما ماهواره نداشتیم  

ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است  

ما خیلی قانع بودیم به خدا.


صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی 

یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش A.B.C.D   

زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند 

حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند

ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند   

عاشق که می شدیم رویا می بافتیم 

موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم 

جرات نداشتیم شماره بدهیم مبادا گوشی را بابا هایمان بردارند 

ما خودمان خودمان را شناختیم 

بدنمان را 

جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم 

هیچکس یادمان نداد

 

و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل 

نسلی که عشق و حال هایشان را توی شهر نو ها و کاباره های لاله زار کرده بودند  

و نسلی که دارد با فارسی وان و من و تو و ایکس باکس و فیس بوک بزرگ می شوند  

و هیچکدامشان مارا نمی شناسند و نمی فهمند.

بعد از گشت و گذار در دنیای مجازی و وبلاگ خانی، این نوشته رو اینجا پیدا کردم.

بعله همه این متنها و عکسها و خبر ها صاحب دارند و یه روزی بالاخره هویتشون بر ما روشن خواهد شد.

جوگیریات بابک اسحاقی رو نمی دونم از کی دارم میخونم و یه خاننده خاموشم و اون نوشته زیباش رو زمانی که آرشیو پست هاشو شخم میزدم پیدا کردم. پست های زیبای این وبلاگ با قلم خود آقای اسحاقی عجیب گذشته ها رو نشانه می گرفت و به زیبایی اونها رو به تصویر می کشید و می کشه.

آقای اسحاقی چقدر پست های "زن و شوهری" تون رو دوست داشتم و پست هایی که برای "رفیق نوشت" به یادگار گذاشتید و "خاطره بازی" ها رو که موقع خوندنش نیشم تا بناگوش باز بود.

آقای اسحاقی عزیز، من زیبایی و شیوایی قلم شما رو ندارم و با قلم ناتوان خودم روز هایی که بعنوان یه خاننده خاموش مهمان وبلاگ تون بودم مراتب تشکر خودم رو به جا میارم و خاستم دینم رو ادا کنم به نوشته هدر شما که" هیچ غریبه ای اینجا را نمی خواند" و من ازینجا اعلام می کنم که دیگه خودم رو در وبلاگتون غریبه نمی دونم.

امیدوارم وبلاگ زیبای شما همچنان برقرار باشه و همچنین شما در کنار همسرتون مهربان بانو و روز ها رو یکی یکی به شادی بگذرونید.



دلهمان باز لرزید...

خدایا قلم رو که بر میداری خاهش می کنم داستان مردم ما رو خوب بنویس آخه خودت خوب میدونی ما جز خودت پناهی نداریم.
خاهش می کنم تو هیچکدوم از فصلها زلزله رو چاشنی داستان ما نکن. آخه خودت بهتر میدونی خونه های ما مقاومت اینهمه لرزش رو نداره چون دلهامون هر روز بیش از حد داره می لرزه از ...
سیستان و بلوچستان دیروز لرزید، دل ما هم لرزید از این لرزش با اونهمه وسعتش. گفته شده تلفات نداشته...
 اصل خبر رو از اینجا بخونید.


از ماست که بر ماست

داشتم داستان کباب غاز محمد علی جمالزاده رو می خوندم. خوندن این داستان مقارن شد با تماس یکی از دوستام جهت مشورت در انجام کاری که میخاست جدیدن شروع کنه. کارش رو گفت و من هم بهش گفتم که خیلی عالیه برای تویی که مدتها خونه نشین بودی بهترین شروعه حتا اگه یک درصد شکست توش باشه تجربه ی خیلی خوبی برات میشه. براش خوشحال شدم ازینکه تصمیم جدیدی برای زندگیش گرفته و داره ازین رکود یکساله بیرون میاد. به اون قسمت داستان رسیدم که مصطفا، شخصیت داستان داشت از قصیده ای که 13 عید سروده برای حضار می خوند و حاضران مجلس هم تشویقش می کردند. دارم فکر میکنم به دوستم و مصطفای کباب غاز که بی شباهت بهم نیستند.
تمام زندگی در یک تصمیم خلاصه می شود:
کدام پل ها را بسازم؟ کدام پل ها را بسوزانم؟
                                                      "دیوید راسل"

باران نوشت: این دوستم رو خیلی دوست دارم اما از اینکه فقط برای زندگیش حرف می زنه و عمل کردن اون حرفها در کار نیست، لجم به شدت در  میاد.براش آرزو می کنم به همین زودیها حرفهاش به مرحله عمل در بیاد.