"زمین و زمان رو بهم بدوزیم کاری که میخاد نشه نمیشه دیگه. حالا من نمی دونم اصرارمون برای چیه."
یکی از آشنایان مون که خیلی نزدیک بود بهمون تعریف می کرد (البته جدیدن تعریف کرده موضوع مال تقریبن ده سال پیشه) پسر خانواده تصمیم میگیره ازدواج کنه با توجه به اینکه تک پسر بود خانواده خیلی خوشحال بودن ازین بابت و خودشون رو برای یه جشن بزرگ آماده کرده بودن. پسر وقتی که میگه میخاد با یه خانوم چند سال بزرگتر از خودش ازدواج کنه که ازهمسر قبلی خودش جدا شده، خانواده میرسن به مرز انفجار. پدر که عاشق پسرش بوده هر کاری میکنه تا این وصلت بهم بخوره. پسره که میبینه کسی باهاش راه نمیاد میره خانوم رو صیغه میکنه و باهاش زندگی می کنه، باباهه هم مجبور میشه یه جشن براشون بگیره تا بیشتر از این حرفش نیفته رو زبون ملت.
الغرض خانواده داماد روز عقد همه از دم گریه می کنن. این آشنامون هم پاش رو تو عقد نمیزاره. حتا تا مدتها اینا عروس تازه رو پاگشا نمی کنن از ترس همین آشنا مون که خواهر بزرگه باشه (یا ابلفضل چی صلابتی داشته) زمان گذشت تا عروس خودش دست به کار میشه و کل خانواده رو دعوت می کنه خونه شون و کم کم رفت و آمد میشه و یخ ها آب میشه و تا به امسال که این آشنامون تعریف می کنه: "هزاری هم بخای زمین و زمان رو بهم بدوزی کاری که بخواد بشه نمیشه دیگه. چرا انرژی و عمر و زمان خودمون رو برای اتفاقاتی که خارج از اختیار ماست هدر بدیم. حالا برادر و زن برادرم با کم و کاستی و خوشی و ناخوشی دارن زندگی می کنن و منم دارم زندگی خودم رو می کنم. بعضی اوقات اینقده گرفتاری دارم که حتا خودم رو یادم میره. پس زندگی مون رو کنیم و به انتخابایی که تو زندگی داشتیم ایمان داشته باشیم. اشتباه کردیم هم خودمون باید تاوانش رو بدیم. اگه منتظریم اونایی که مخالف انتخاب مون بودن بگن دیدی من گفتم اما تو اشتباه کردی،اشتباه محضه حتا اگه خانواده ی آدم باشه جگر گوشه ی آدم باشه پاره ی تن آدم باشه.زندگی بالا پایین زیاد داره. ما هم فراموش کردیم زنداداش مون مطلقه و چند سال از داداش مون بزرگتره. همینکه می دونیم خوشه برای ما کافیه یعنی وقتی نمی مونه به مشکلات اون فکر کنیم چون گاهی خودمون پرمشکل و گرفتاری هستیم.راضی کردن اطرافیان مون به هر قیمتی یعنی خودزنی."
حالا این دوستمون حرف زیاد زد که من یادم نیست بنویسم اما منم اضافه کنم که نمی گم زمان حلال مشکلاته نه همون زمانی که میخاد حلال مشکلاتمون باشه بزاریم برای اینکه رشد کنیم بزرگ بشیم و عقب رو نگاه نکنیم که مثلن خانواده این رفتار رو کرد در عوض قوی تر از همون دیروزی که بهش نگاه می کنیم بشیم تا هر کی به خودش اجازه نده برای انتخابی که منِ آدم عاقل و بالغ میدونم از نظرم درسته، هر حرفی رو بزنه حالا هر کی میخاد باشه.
اینم بگم و از منبر برم پایین. سریال this is us اونقدر منو درگیر کرد که تا یه مدت نخواستم فیلم ببینم چون هر بار به آدمهای توی فیلم فکر می کنم می بینم با همه ی متفاوت بودن و کمی و کاستی هاشون یه راه حل درستی برای مشکلات شون پیدا کردن.
ما همچنان در تلگرام هستیم
22 مرداد 25 سال پیش یه تابستون گرم وقتی که داشتیم تو خونه دایی خدابیامرز بازی می کردیم خبر دادن مامان تون فوت کرده.مامانم فوت کرد بهمین راحتی. برای یه عمل ساده رفته بود اما خبر فوتش رو برای ما بچه های قد و نیم قدش آوردن. روز خاکسپاری مامان رو خوب یادمه. مسجد پر آدم بود و همه زار زار گریه میکردن. مامانم برای همه یه خاطره گذاشته بود. توی 34 سالگی با 7 تا بچه که کوچیکترینش 6 ماه داشت سزاوار مرگ نبود.
من 9 سالم بود.حسم توی اون لحظه فقط این بود که دیگه نمی تونم ببینمش، دم در منتظر بمونم تا از خرید بیاد، شلوغ کنم و کتک بخورم از دستش، گریه کنم بابت نمره های کمم و دلداریم بده. سه ماه از فوت مامانم گذشت که بابام رفت با یه دختر جوون ازدواج کرد تا کلیشه ی زن بیوه توی بزرگ شدن رو نداشته باشیم. ما هم با همون خانوم بزرگ شدیم. قهر و آشتی کردیم، دعوا گرفتیم، خوشحال بودیم خلاصه زندگی ها کردیم.
اما امروز بارونه. دارم فکر می کنم به این زمان سپری شده. به اگه ها و چرا های زندگی. به اینکه بود چی میشد، چی اتفاق می افتاد و ....
می دونید برای کسی که مرگ رو دیده اونم فقط جوان سال توی خانواده دیگه نقطه ی ترسناک براش وجود نداره. مرگ خواهرم منو به این یقین رسوند که زندگی کنم بزارم مردم هم زندگی کنن از چیزی هم نترسم.
من از نعمت مادر سالهاست محرومم اما شمایی که داری این پست رو میخونی دست مادرت رو ببوس و قدرش روبدون حتا اگه خوشگل نیست، چیتان پیتان و تتو نمی کنه، لباس آنچنانی نمی پوشه، تیپش به تیپ تو نمیخوره، باهاش اختلاف عقیده و سلیقه و فرهنگ داری و خیلی اتفاقات دیگه، به حرمت اون 2 سال و نه ماه احترامش رو نگه دار. نمی گم وابستگی نمی گم احترام بیش از حد نمی گم ذلیلش بودن میگم کمی خودت رو جای اون بزار و درد هاشو زندگی کن و به حرمت مادر بودنش بهش احترام بزار. همین و بس...
سایه مادر بالا سرتون، لحظه هاتون باهاش رنگی و شیرین
قضاوت
پارسال سر مراسمهای خواهرم تا هفتم خونه ی ما فامیلا رفت و آمد میکردن. خب خیلی ها تا اون موقع از فامیلامون آشنایی چندانی با هم نداشتن و شاید هم خیلیها اولین بار بود همدیگه رو میدیدن. الغرض عمه ی من توی یکی از روزا مادر خانوم داداش کوچیکمو می بینه که ناخوناشو درست کرده. بر میگرده به مامانم میگه زنه با اون سن و سالش ببین ناخوناشو درست کرده و لاک زده. چند روز بعدش که داشتیم حرف میزدیم زنداداشم میگفت پرتو درمانی خیلی روی مامانش تاثیر گذاشته و باعث شده تموم ناخن هاش خراشیده بشه برای همین میره نخن هاشو ترمیم می کنه. یاد عمه افتادم که نمی دونست اون ناخن ها چرا اونطوری خوشگل شده و خیلی راحت بی اونکه بدونه قضاوت کرد در موردش..
امپاتی (خود را جای دیگری گذاشتن)
پارسال همین موقعی ها خواهرم مریض بود. من توی مدت بیماریش فقط یکبار از مدیرم مرخصی گرفتم تا بمونم خونه کار ها رو انجام بدم. حالا بماند وقتی برگشتم با برخورد بد مدیرم مواجه شدم. به معنای واقعی قلبم شکست تا اینکه خواهرم فوت شد و من 7 روز سرکار نیومدم که بعد پیغام فرستاد ببیام سرکار برای روحیه م خوبه. من خیلی ازین برخورد عصبانی و ناراحت شدم. خب شرایط کاری من طوریه که مرخصی نمی تونم بگیرم حالا توی این مدت هم از مرخصی هام استفاده کرده بودم و انتظار داشتم بتونم توی این مدت بیشتر در کنار خانواده م باشم. الغرض درست توی سالگرد خواهرم (ما یکهفته بخاطر ماه رمضان زودتر گرفتیم مراسم رو بخاطر دور بودن مسافت و روزه داری چون از راه دور مهمان داشتیم) همکارم تماس میگیره که پدر مدیرم فوت کرده و شنبه بعد از یکسال که از سیاه در اومدم رفتم مراسم سوم. امروز شنیدم که گفته بعد از هفتم میاد سرکار. می دونید آدما تا اتفاقات مشابه براشون نیفته خیلی راحت اتفاقات رو حلاجی می کنن. کاش گاهی اوقات خودمون رو جای دیگران بزاریم وقتی داریم حکمی صادر می کنیم.
پ.ن: ممنون ازاینکه به کانالم سر می زنید.