ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

دایی کوچیکه

وقتی خاله و دایی داشته باشی انگاری تمام دنیا را داری. آنقدر دوستشان داری که مثل خاهر و برادر با آنها احساس نزدیکی می کنی اما این احساس را هیچوقت نسبت به عمه ها و تکدانه عمویم نداشتم. شاید بابایم هیچوقت سعی نکرده بود این احساس را در ما ایجاد کند.
دایی کوچک من سال 80 بر اثر تومور مغزی خوش خیم در سن 39 سالگی به رحمت خدا رفت. دایی خیلی خوش بر رو بود و همسرش هم به زیبایی او بود. آنها خانه ای بزرگی تو دهات داشتند که پاتوق همیشگی ما و خاله ها در تاسوعا و عاشورا بود و ازینکه همیشه دور هم جمع می شدیم و آتش می سوزاندیم کلی خوشحال بودیم. دایی هیچوقت بچه دار نشد برای همین همه خاهر زاده ها و برادرزاده ها را مثل بچه های خودش دوست داشت.
مامان و خاله ها همیشه نگران دایی بودند و از سادگی دایی در زندگی حرص می خوردند. حتا خودشان چندین بار با زندایی رفته بودند دکتر تا ببینند عیب از کدامشان است که بچه دار نمی شوند اما زندایی خیلی زرنگ تر و تو دار از مامان و خاله های ساده ی من بود اما ما بچه ها در عالم بچگی فقط دلمان خوش بود به آدامس و پفک و ترشکهایی که دایی برایمان می خرید و این نگرانی های مامان را درک نمی کردیم.
سال آخری که دایی زنده بود و در خانه شان خیراتی برای تاشوعا و عاشورا به پا بود، آمد توی هال و رو کرد به ما که بچه ها پاشید این نذری پختن را یاد بگیرید شاید سال دیگر زنده نبودم، حداقل کسی باشد چراغ این خانه را روشن نگه دارد.
و سال بعد دایی به رحمت خدا رفت و سالهای بعد هم دیگر در خانه شان پخت و پزی به راه نبود چون زندایی ازدواج کرده بود و همسرش اجازه این کار را به او نمی داد و ما بچه ها هر سال تاسوعا و عاشورا از بالای یک بلندی به خانه دایی خیره می شویم و به یاد روزهای خوب بچگی مان، خاطرات از سر می گذرانیم.
حالا که بزرگتر شده ام خیلی از معادلات را درک می کنم. احساسی را که مامان نسبت به خاهر ها و برادرهایش داشت، حرص هایی را که بخاطر مشکلاتشان در زندگی میخورد، نگرانیهایی را که بخاطر بی مسولیتهای خودشان و همسرانشان در زندگی داشت.
حالا درک می کنم بابا چرا اینقدر نسبت به خاهر برادر هایش که همه از یک رگ و خون بودند بی احساس است.
خیلی سالها از آن روز ها گذشته و هر بار که به یاد قدیم می افتم با خودم می گویم تومور دایی را از بین نبرد بلکه تفکرات و نگرانیها و دلواپسی هایش از زندگی او را از پا در آورد و گذشته ای که همیشه در آن غرق بود و نا محبتی هایی که همیشه به یاد داشت. دایی مهربان و غمخار من، زود این دنیا را ترک کرد، خیلی زود.
دایی جانم امروز صبح ناگاه یاد تو افتادم، بی دلیل. امروز برایت شمعی روشن می کنم بجای فرزند نداشته ات تا بدانی مهربانیهای تو همیشه برایم زنده و ماندگار است. امروز رنجهای مادر را بخاطر تو درک می کنم چون خودم هم برای خاهر ها و برادر ها نگران می شوم، از ناراحتیشان دلم می گیرد و از شادیشان شاد می شوم. اگر خاری به پایشان برود من هم آن درد را احساس میکنم.
دایی جانم آرام بخاب که درین دنیا خبری نیست اگر هم خبری هست دیگر تو نباید جور کسی را بکشی و برایش دلسوزی کنی.


باران نوشت: خیلی از دردها مشترکند
و خیلی از ما طعم درد هایی را در زندگی چشیده ایم که گمان می کنیم فقط خودمان هستیم که رنجهایی را به دوش می کشیم غافل ازینکه بدانیم انسان بدون رنج وجود ندارد و اگر هست مرده در گورستان و دیوانه در تیمارستان است. بعضی از درد ها عجیب جایش می ماند و اثرش را نمی توان انکار کرد اما جای زخم را به جای اینکه تاول بزند، باید مداوا کرد تا به جاهای دیگر سرایت نکند. به قول سهراب چه نیک گفت: چشم ها را باید شست/ جور دیگر باید دید.
یاد همه ی درگذشتگان گرامی و روحشان شاد.