ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

چند تا اتفاق

یک:

رفتم کلاس خطاطی و استاد داره برام سرمشق میزاره که یکهو یه نقاشی از تو وسایلاش در میاره که کار یه بچه ی کلاس اوله که با مامانش میاد کلاس. استاد رو کشیده قلم به دست و عینک به چشم و رو کاغذ سرمشق هم نوشته:

"وقتی خدا هست هیچ جای نگرانی نیست"


دو:

 دَمِ ساحل من و خاهرم و دوست مشترکمون نشستیم. اون دو تا روسری هاشونو برداشتن تا تو این گرما یه هوایی به کله شون بخوره. یه آقاهه که تو استان مون مسافر بود برگشته به اون دوتا میگه:

"هر چی واستادم نگاه تون میکنم روسریهاتو بزارید، نمیزارید که. خجالت بکشید."


سه:

نیروی زحمتکش پلیس افتاده توی آپارتمان داداش اینا و کل دی.ش ها رو جمع آوری کرده و عکس و فیلم هم گرفته بعنوان مدرک. بعد یکی از خانومای ساختمون رفته پایین پیش آقای مامور که گویا از فامیلاشون بود. آقای مامور گفته" اِ شما اینجا زندگی می کنین؟ زودتر میگفتی خب. اجازه نمی دادم دیشا رو از جا در بیارن....


چهار:

عروسی یکی از آشناهاست. صاحب تالار بهشون گفته یکی از کارتها تون رو باید به سازمان اماکن نشون بدم که بدونه تا چه ساعتی عروسی هست. شما تو کارت عروسیت از 6 بزن تا 11 شب ولی تا 12/30 عروسی بگیر...


پنج:

واقعن متاسفم. تسلیت به خانواده های این عزیزان و صبوری براشون / اینجا




شکست و پیروزی زندگی من

تلویزیون روشن بود و میترا بابک داشت حرف میزد درباره ی زندگی خودش و مشکلاتی که از سر گذرونده بود.

" من زندگی خوبی در ایران داشتم اما وقتی تصمیم گرفتم بیام اینجا (انگلیس) با دست خالی اومدم و از نو همه چیز رو شروع کردم با اینکه دو تا بچه داشتم اما تمام تلاشم رو کردم تا درسم رو به پایان برسونم. در مقطع ارشد یکی از استادانم منو به شدت خُرد کرد و همزمان همسرم که از اون جدا شده بودم بشدت با مزاحمت هایی که برام ایجاد کرده بود، منو تحت فشار قرار میداد اما با پذیریش دو تا مدرک از همون دانشگاه محل تحصیلم که دریافتش بسیار دشواره دوباره تونستم به خودم بیام و به موفقیت برسم و این اتفاقات تلخ باعث نشد تا از پا بیفتم. در همین گیرو دار احساس درد های وحشتناکی در سرم داشتم. به دکتر مراجعه کردم و بعد از ام آی آر ، توده ای در سرم مشاهده شد. دکتر بمن گفت: چیزی رو که میخام بگم طاقت شنیدنش رو داری؟ یک توده در سرت جا خوش کرده که تو نمی تونی عمل کنی چون باعث مرگت یا فلج مادام العمریت میشه. مشخص نیست چقدر بتونی دووم بیاری 6 ماه، یک سال، 10 سال و یا بیشتر اما علم باید پیشرفت کنه تا درمانی برای این درد پیدا بشه. تو باید بتونی باهاش کنار بیایی و اون توده رو در وجود خودت بپذیری و باهاش زندگی کنی.

وقتی از در مطب بیرون اومدم با خودم در جنگ بودم. به دو تا بچه م فکر می کردم، به زندگیم، سختی ها و خوشیهایی که داشتم. به اینکه چقدر زنده می مونم و چقدر فرصت دارم....

این اتفاق سال 2006 برای من افتاد و تا به امروز دارم زندگی میکنم و یاد گرفتم انسان باشم و به همنوع خودم کمک کنم اما از زندگی خودم غافل نباشم و برای خودم هم اهمیت قایل باشم. نمی دونم تا چه مدت زنده هستم اما تا هر زمان که زنده ام می دونم باید زندگی کنم"

و مجری احمق برنامه با گفتن" خانوم بابک دو دقیقه بیشتر فرصت نداریم" حرفهاش رو قطع کرد و میترا بابک با لبخند همیشگیش، موضوع برنامه هفته ی آینده ی رو اعلام کرد.


* این پست



پ.ن: دوستانی که این برنامه رو دیدند اگر بعضی از جملات درین پست با برنامه پس و پیش شده به بزرگی خودشون ببخشند چون بعد از 2 هفته سخته یادآوری تمامی حرفهای خانوم بابک با جزییات. آنچه اینجا نوشته شد چکیده ای بود از آنچه که در ته ذهنم مونده بود.



یاد گرفتن میتونه راه حل خیلی از دلخوریها باشه

چند شب پیش شبکه ی تهران داشت سریال "شاید گاهی برای شما اتفاق بیفتد" رو نشون میداد که ماجرای داستان زن و شوهر جوانی بود که به تازگی بچه دار شده بودند. بعد از مدتی تمام حواس خانوم به روی بچه ی کوچیکشون بود و آقای خونه ازینکه دیگه روابطشون مثل سابق نیست، سخت پریشان و آزرده خاطر بود. آقای خونه مشکل رو با همکارش مطرح می کنه و اون همکار جلبکش هم بهش راهکارهایی که خودش توی زندگیش جواب داده، میده و به این ترتیب اونها روز به روز از هم بیشتر فاصله می گیرند تا اینکه آقای خونه تصمیم میگیره بره با یک آدم متخصص و کاربلد که در حوزه ی روانشناسی و مشاوره تحصیل کرده، مشورت کنه. بعد از راهنماییهای آقای مشاوره، آقای خونه یاد گرفت با مهارت و با صحبت کردن خاسته هاش رو به همسرش منتقل کنه و اگر مشکلی هست با درایت، اون رو از راه برداره نه با لجبازی و جبهه گیری.

نتیجه ی اخلاقی: در هر کاری از متخصصش کمک بگیرید نه از آدمهای ....


این پست