نشستی ساکت و آرام و فکر ها همچون رقص نور، بر ذهنت می گذرد. نمی دانی به کدام یکی از افکارت میدان بدهی تا بیشتر نمود پیدا کند و تو برایش تا ته داستان سازی کنی و ذهنت را مشغول سازی.
غرق در افکار بهم ریخته ات هستی که به یکباره گنجشکی گروپ می خورد به پنجره ی اتاقت و تو سراسیمه می گردی پی افکارت تا ببینی با کدامشان داشتی روزت را می ساختی؟؟؟؟؟؟؟
امان از لحظه ای که پیدایش نکنی و شروع می کنی افکار دیگری را دنبال کردن. کاش خیلیهاشان هدفدار باشد....