ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

چی بنویسم؟؟؟؟؟؟؟


دور روزه می خام یه پست جدید بزارم اما هر بار که روی "یادداشت جدید" کلیک می کنم نمی دونم بنویسم یا نه. موضوعات زیادی توی ذهنم هست که به قلم بکشم اما فکر می کنم در برابر چیزی که می نویسم مسوولم...

از دغدغه هام بنویسم

یا غم هایی که توی دلمه

از امید و آرزو هام

از دوستانم

از کسانی که گند زدن به این مملکت یا قراره گند بزنن یا در حال گند زدن هستند

ازفیلم و کتاب و موسیقی

محل کارم

خانوادم

از سفری که مدتها دلم میخاد برم ولی موقعیتش پیش نمی یاد

یا روزمرگی هام

"از" و "یا" های زیادی که هر کدوم از ما هر روز باهاشون طرفیم. اما این رو می دونم در برابر چیز هایی که می نویسم مسوولم.

داشتم ای میلم چک می کردم که این متن زیبا برام فوروارد شد:


قسمتی از کتاب کاش حقیقت داشت__مارک لوی
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزت اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز میکنه و توش هشتاد وشش هزار و چهارصد دلار پول میذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، و گرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس میگیرند. نمیتونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز میکنه.
 شرط بعدی اینه که بانک میتونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه  تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل میکنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا .....
«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر میشه. هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتاد و شش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که میخوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد
منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده.
هرروز صبح جادو میشه و هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما میدن.
یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک میتونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما بجای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل میکنیم و غصه میخوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم.
ازت تمنا میکنم.»




وقتی احساس میشه ابزار

هر آدمی در زندگی نقاط ضعف و قوتی داره که در موقعیتهای مختلف از خودش بروز میده. حالا فکر کنید همین آدمها دیدگاهشون نسبت به یک موضوع در دو جامعه و فرهنگ متفاوت چطور میتونه باشه. احساساتی بودن هم خوبه هم بد. خوبیش اینه که تو به هم نوعت عشق می ورزی و دوست داری تمام غمهاشو باهاش شریک بشی تا بدونه که تنها نیست و حتا با نبودنش این حلقه ی ارتباطی نمی تونه از بین بره اما بدیش اینجاست که احساسات بیش از حد به خرج دادن این برچسب رو بهت میزنه که تو شاید جز آدمهایی نباشی که خدا بهت لطفی رو عنایت کرده باشه تا در حلقه ی بهترین ها باشی.
داشتم اینجا رو می خوندم دیروز. با خودم فکر کردم حتا بعضی ها چقدر زیبا می تونن با تاثیراتی که روی بقیه بزارن که در دلشون جاودانه بمونند بدون اینکه احساسات دیگران رو جریحه دار کنند.
اما هستند کسانی که غصه دار کردن مردم شده براشون یه سوژه تا شاید بتوننن ازین طریق مردم رو به خدا نزدیک تر کنند غافل ازینکه تاثیرات این حرکات می تونه منفی هم باشه. وقتی این مطلب رو می خوندم با خودم گفتم شاید اشک درآوردن مردم
نیاز نباشه تا کار هایی انجام بدن که محبوب تر باشن گاهی باید اصل یک چیزی رو بنا کرد تا بشه باور.


یادگاری این سالها

این پست رو من 92/3/28 نوشته بودم البته رمز دار، فکر کنم امروز زمان مناسبیه برای انتشارش. البته من از کسی که این نامه رو براش نوشتم انتظار شق القمر ندارم ولی این رو نوشتم تا یادم بمونه آدمی زاد همیشه به امید زنده ست.
همین ...
 
ادامه مطلب ...

وصله ناجور


یادمه 17- 18 ساله که بودم زیاد کیک و شیرینی می پختم. تا سرم خلوت می شد می پریدم تو آشپزخونه و هر چی دم دستم بود، قاطی هم می کردم و از دلش یه چیز خوشمزه شیرین در می آوردم و بهش می گفتم مثلن کیک.

روز ها گذشت و کنکور و کلاسهای مختلف و کار و باقی دغدغه ها باعث شد تا فراموش کنم روزی چنین هنری داشتم. سه شنبه ای که تعطیل بود میهمان داشتیم و من هم پختن آش رشته قبول کردم بدون اینکه حتا یکبار هم چنین کاری کرده باشم اما از اونجایی که جماعت حساب ویژه ای سر بنده باز کردند و میدونن همیشه نتیجه کار هام خوب میشه، مطمئن بودند که باز هم می تونم عمل مذکور رو به خوبی انجام بدم.
طرز تهیه آش رشته رو توی ذهنم مروز کردم، حبوبات، سبزی آش، رشته، ادویه جات، پیاز سرخ شده، نعناع و سیر داغ و ... ساعت سه از خاب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه و یکسره واستا سر گاز. خوشبختانه هوا خنک بود و بارانی و گرمایی در کار نبود تا اذیت بشم ازین بابت. هر بار که هم می زدم محتویات داخل دیگ رو احساس می کردم حبوباتی رو که از یک روز قبل توی آب خیسانده بودم باز هم نیم پزه اما من سر سخت تر از حبوبات بودم و همچنان نمی زاشتم هیچ کدومشون نیم پز ازین قابلمه بیرون برن.
وقتی رشته ها رو ریختم دیدم آش خیلی سفت شده ناچار آب جوش اضافش کردم تا این رشته های بیچاره توی این دیگ نفسی تازه کنند. رشته ها هم وقتی خودشون رو خوب به خورد آش دادند، نعناع و سیر داغ هم اضافه کردم تا پرونده ی اولین آش رشته پزونم بسته بشه.


برای خودم کاسه ای آش ریختم و مشغول خوردن شدم. حبوبات به خوبی پخته شده بودند و طعم و بوی دلپذیر نعناع باعث میشد اشتهای آدم چند برابر بشه. مشغول جوییدن بودم که یهو یه چیز نیم پز زیر دهانم اومد، بعله این نخود بود که باز هم سرسختی از خودش نشون داده بود و همش میخاست همرنگ جماعت نباشه تا آبروی من رو جلوی مهمان ها ببره.
موقع افطار از مهمانها عذر خاهی کردم برای نیم پز بودن نخودها و براشون توضیح دادم که
پدرمون خبط کرده و از بقال سر کوچمون که همیشه اجناس بنجل داره خرید نموده. مهمانها کلی به به و چه چه به راه انداختن برای آش اما من خودم راضی نبودم از نخود نیم پزی که بدجور وصله ی ناجور بود میان حبوبات.
اون روز به این فکر کردم هستن توی زندگی ما، آدم ها، موقعیت ها، راهها، مکانها و ... یی که وصله ناجورن برامون و ما ناخوداگاه مجبوریم باهاشون در تماس باشیم اما با همین وصله های ناجور شاید بتونیم خودمون و توان مون رو بسنجیم که چقدر می تونیم دوام بیاریم و موفقیتی از ته تهش در بیاریم و یا بشه یه راهی پیدا کرد برای موقعیتهای بهتر و بیشتر. این آش باعث شد تا دیگه از اون بقال محل خرید نکنیم.
گاهی هم وصله های ناجور اونقدر هم بد نیستند.