6 سالم بود. رفته بودیم عروسی. بعد از مراسم عقد رسیدیم و همه داشتن از عروس خداحافظی می کردند تا راهیه خونه بخت بشه که قرار بود این خونه ی جدیدیش تو اصفهان باشه. همه از اتاق عقد رفتن بیرون جز چند تا بچه که زوم کرده بودن روی سفره ی عقد و هر چی که تو سفره بود رو رصد می کردن. دختر خاله م سریع یه بادام نقره ای رنگ شده از سبد بزرگ بادامها که جز تزیینات سفره ی عقد بود، برداشت و یکی رو هم به من داد. من انگاری با یک چیز نا شناخته روبرو شده باشم از به دست آوردنش کلی ذوق کردم و در پوست خودم نمی گنجیدم. محکم در دست خودم گرفته بودمش تا کسی نبینتش. اونقدر خوشحال بودم که تونستم حداقل یکی از وسایل سفره عقد رو داشته باشم.
عروس داشت از زیر قرآن رد می شد و هق هق گریه ش همه جا رو گرفته بود و راهی حیاط خونشون شد تا سوار ماشین بشه و بره دنبال سرنوشتش. من هم این منظره رو نگاه می کردم و هم بادام نقره ای رو محکم در دستم فشار می دادم تا مبادا کسی ما رو در حین برداشتنش دیده باشه و ازمون بگیرتش.
در همین فکر بودم که یکدفعه همسر خاهر عروس خانوم (داماد خانواده) همچون کاماندو ها جلوم سبز شد و با تندی بهم گفت:
هر چی از رو سفره عقد برداشتی بهم بده.
منم همین جور که عینهو برق گرفته ها نگاش می کردم بادام رو گرفتم طرفش. اونهم با بی رحمی تمام بادام رو از دستم قاپید و رفت. باقی بچه ها هم به سرنوشت من دچار شدند و هر چی رو برداشته بودند، تحویل کاماندو خان دادند.
چند وقت پیش که رفتم بازار برای خرید از قسمتی که وسایل سفره ی عقد می فروختند، رد شدم. یاد اون روز و کاماندون خان افتادم. به خودم گفتم:
اون روز ها دنیای ما به اندازه ی اون بادام نقره ای کوچیک بود و زیبا اما امروز شاید هیچ بادام نقره ای نتونه لذت اون روز دوباره برامون زنده کنه.
شاید روزی بادامهای نقره ای عقدم رو به همه ی کودکان جمع هدیه بدم و خوشی شون رو هدیه بگیرم.