قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
آدمیزاد اگه وبلاگ داشته باشه اما نتونه بنویسه یعنی وقت نداشته باشه که بنویسه مثه یه آدم می مونه که لال از دنیا بره. (البته خودم رو عرض می کنم و جسارتی نباشه به باقی بلاگر های عزیز) این چند روزه در محل کار سرم اینقدر شلوغ بود که نتونستم یه پست درست و درمون بگذارم. تا میومدم برای دوستان کامنت بگذارم، کاری پیش میومد باقی کامنتها برای دوستان نصفه می موند. کلی هم پست نیمه کاره بدون عنوان توی چرکنویس مدیریت دارم که اگر عمری بود حتمن منتشرشون می کنم. روزها اینقدر خسته می شدم تا پام به خونه می رسید یه ناهاری می خوردم و می رفتم تو اتاقم میخابیدم تا ساعت 9 شب. بعد از اون شب نشینیم شروع میشد آخه خابم نمی برد و مجبور بودم تا 2/5- 3 شب بیدار بمونم و مکافات داشتم برای بیدار شدن جهت عازم شدن به دستگاه همایونی.
اما دیروز بعد از تعطیل شدن از کار تصمیم گرفتم توی این هوای آفتابی پاییزی یک قدمی توی این شهر بزنم اما اینقده توی ترافیک بودیم تا رسیدم خونه لامصب هوا تاریک شد ولی نا امید نشده و خاهرک هیتلرش (ماشینه خاهرکه اسمش رو من گذاشتم هیتلر ) رو آتیش کرد و رفتیم در شهر گشتی زدیم و کیف و کفش چرم با قیمتهای فراتر از حقوقمون دیدیم اما کلی باعث تغییر روحیه شد. رسیدیم خونه و یک چای تازه دم فرد اعلای محلی نوش جان نموده و وارد مطبخ شدم و یک شام دبش و شیک درست کرده و اون رو هم با خانواده نوش جان کرده و پس از صرف میوه به امن ترین مکان اتاقم یعنی کنار بخاری پناه بودم و از ساعت 10 شب خابیدم تا 7 صبح امروز 92/9/6 امروز کلی انرژی دارم و شادم و به این نتیجه رسیدم که یه خاب کافی و تغذیه مناسب کلی در زندگی و طول عمر انسان موثره. برای همینه که قدیمی ها اینقدر شاد و سالم بودند و عمر طولانی داشتند. (کلن تا خودم به نتیجه ای نرسم که گوشم حرف بدهکار کسی نیست) بنده هم تصمیم گرفتم رویه ی زندگی مو تغییر بدم و خاب کافی و تغذیه ی مناسب رو به زندگیم اضافه کنم و کتابهایی که بار ها بمن چشمک زدند و من خجالت کشیدم از روی ماهشون رو در جریان بندازم و بخونمشون. به کلاسهایی که هر بار رفتنشون به تعویق افتاد برم و ثبت نام کنم... البته یه سری تغییرات هر چند کوچک رو از هفته ی پیش شروع کردم. کمد لباسها رو مرتب نموده و هر لباس و کیف و کفشی رو که مورد نیازم نبود، گذاشتم بیرون از کمد و از جلوی چشمم ناپدید کردم. کلی هم احساس سبکی دارم چون بار اضافه و انرژی منفی زیادی روی هم تلنبار شده بود.
امیدوارم روزی وقتی پنجره ی خونه م رو باز می کنم رو به این منظره باشه و همینطور که صبحانه نان سنگک و پنیر خامه ای و چای تازه دم ذغالی رو روی ایوان خونه میل می کنم، به گذشته که نگاه می کنم شرمندش نباشم.
پ.ن: خداییش این روزانه نویسی چقدر سخته. واقعن بعضیها همت می کنن همه جزییات زندگیشون رو تو وبلاگاشون می نویسنا اون از ریزش گرفته تا درشتش