یک لیوان چای تازه دم برای خودم میریزم و همزمان با خوردنش پشت پنجره می ایستم. به بیرون نگاه می کنم. هوا بر خلاف باران و سوز و سرمای شدید دیروز، امروز بسیار آفتابی و دلخوشکنکه. این هوا آدم رو مشتاق میکنه برای یه پیاده روی جانانه. پنجره رو باز می کنم تا بادی به صورتم بخوره. با اینکه کمی سوز داره اما دلچسب و لذت بخشه. گل گلدون سیمین غانم چاشنی این میهمانی تکنفره ست.
کرم رو از تو کشو در میارم تا به پوست دستم که خشک شده بزنم. این مایع های دستشویی و ظرفشویی عوض پاک کنندگی خاصیت زبرکنندگی مفرط دارند. شاید بشه موقع استفاده از مایع ظرفشویی از دستکش استفاده کرد اما برای مایع دستشویی چی؟ دستم کمی نرم میشه. به خودم قول میدم تا هر نیم ساعت کمی کرم به این دست بزنم تا خشکیش برطرف بشه.
یاد حرفهای یکی از دوستانم می افتم که چند شب پیش باهاش تلفنی حرف میزدم. جدیدن مشکلی براش به وجود اومده که هر گریزی میزنه تا ازش خلاص بشه. چند ساله می شناسمش و اما فکر می کنم این روز ها کم کم داره پوسته عوض می کنه و میشه یه آدم دیگه که برای من نا آشناست. شاید مشکلات زندگیش بهش یاد داده اینقده بی رحم باشه در برابر خودش، زبر و خشن بشه. حرفهای اون شبش رو نتونستم هضم کنم. مگه یه آدم چقدر میتونه در برابر خودش بی رحم باشه و سهم خودش رو در خطاها نادیده بگیره و انگشت ملامتش طرف دیگران نشانه بره بی آنکه بشینه و یه حساب سرانگشتی با خودش کنه تا غلط ها رو از زندگیش بکشه بیرون و ازشون درس بگیره.
حرفهایی که بهش زدم به مزاقش خوش نیومد و باز هم، خودم رو ملامت کردم که چرا بهش گفتم این حرفهات نادرسته و اینقدر گذشته رو نبش قبر نکنه. دلم براش می سوزه اما انگاری یکی نهیب می زنه بهم که وقتی اون آدم نسبت به خودش نامهربانه هر راهی که جلو پاش گذاشته بشه اما میلی برای قدم برداشتن نباشه، موفقیتی نداره.
سیمین غانم میخونه:گل هر آرزو/ رفته از رنگ و بو/ من شدم رودخونه/ دلم یه مرداب
این ترانه مصداق روز های زندگی ماست که مثل برق و باد می گذره بدون اونکه انگیزه و عشقی پشتش باشه. گریز و شتاب آدم رو فرسوده می کنه، روح آدم خشن و سخت میشه و جسم آدم فرسوده.
یاد مقاله ای افتام که چند شب پیش خونده بودم. نوشته بود: سالهای عمرتون رو به 5 سال تقسیم کنید تا عملکرد تون رو در ین سالها ببیند که چه جاهایی بر اساس برنامه هایی که برای زندگیتون ریختید، رشد داشتید یا عقب موندید یا اصلن تلاشی نکردید برای تحقق خاسته هاتون.
15 سالگی | 20 سالگی | 25 سالگی | 30 سالگی | 35 سالگی | ... |
|
|
|
|
|
|
شروع کردم به نوشتن. چقدر خاسته های انجام شده و نشده از دل این نوشته ها زد بیرون و چقدر خاطرات خوب و درسهای سخت و سازنده برام زنده شد و آدمهایی که هر کدومشون در مرحله ای زندگی باعث شدند درسهای بزرگی ازشون یاد بگیرم. جدول که به 30 رسید انگاری کودکی باشم تازه متولد شده که باید راه رفتن بهتر رو یاد بگیره تا بتونه از قله های کوتاه و بلند زندگی بسلامت عبور کنه و من ...
انگاری نیم ساعت شده و باید به دستهام دوباره کرم بزنم تا زبری و خشکیش برطرف شه. به خودم می گم باید تلاش کنم تا روح و جسمم هم از زخم و سختی و آزردگی در امان بمونه.