غروب 5 شنبه که میشود دلم هوای عزیزانم را می کند. عزیزانی که باید رفت به دیدارشان و فاتحه خاند بر روی یک تکه از سنگ. شمعی روشن کرد برایشان و با شیشه ای گلاب معطر کرد خانه ی ابدی شان را. و میراث من از آنها تمام خاطراتی ست که در دلم احساس و در ذهنم مرور می کنم...
غروب 5 شنبه عزیزانمان چشم براه میهمانان شان هستند. منتظر شان نگذاریم. روحشان قرین آرامش باد...فاتحه ام را نثار می کنم به:
عزیزان در گذشته ام که عجیب جایشان خالی ست
شهناز عزیز که ناباورانه پر کشید بی آنکه لباس سپید عروسی را بر تن کند
غزل زیبارویم که یادش با من همواره باقیست
حشمت الله اسحاقی که مامان ناهید و بابک و مریم و نرگس را تنها گذاشت
و همه درگذشتگان دوستان حقیقی و مجازیم
دارم اخبار نگاه می کنم. گوینده میگه که یک ایرانی به نام ساناز نظامی دچار مرگ مغزی شده، 7 تا از اعضای بدنش رو بخشیده. در دل به خانوادش آفرین می گم با این از خودگذشتگی که نشون دادن. گوینده ادامه میده که به خاطر جراحات ناشی از ضرب و شتم که شوهرش بوجود آورده به کما رفته. دلم گرفت، غمگین شدم ، بغض کردم برای ساناز و امثال ساناز که خاستند زندگی کنند، موفق باشند و نامی اما آدمهایی در لباس گرگ طعم خوشیها را زود هنگام به کامشان تلخ کردند و خانواده ای را داغدار.
روحش شاد