از روز اول شروع به کار در سال جدید، کلیه ی همکاران شرکت به خودکفایی رسیدیم و حتا به این خودکفایی به مدیرعامل محترم هم سرایت نموده. جانم برایتان بگوید این آقای خدماتی شرکتمان جوانی ست 25 ساله بسی سر به هوا و شر. روز اول شد نیامد، روز دوم شد نیامد، روز سوم شد باز هم نیامد. حتا به قسمت اداری هم اطلاع نداد. کسی هم پی ش را نگرفت. به گمان اینکه شاید به مانند دفعه ی قبل با همسایه شان بحث کرده و آقای همسایه هم زحمت کشیده اند و از ایشان شکایت نموده و ایشان نیز چند شبی را در بند خابیده اند. همکاران ماندند که بدون چای صبح دم که نمی شود استارت زد پس دست به کار شدند و بساط سماور را رو به راه نمودند و ما هم از خوردنش بی نصیب نماندیم.
امروز رفتیم به داخل آبدارخانه تا یک لیوان چای ظهرگاهی برای خودمان بریزیم که دیدیم دست و دلمان نمی رود برای چای ریختن. بنابراین آستین ها را بالا زده، مایع سفید کننده را از کابینت بهم ریخته بیرون کشیدیم و به هر وسیله ای که جلوی رویمان بود، پاشیدیم. هر کدام از همکاران که رد می شدند نگاهی به ما می انداختند و یک خسته نباشیدی تحویل مان می دادند. آبدارخانه الان برق می زند مثل روز اولی که اصلن وجود نداشت چرا که این آقای خدماتی شرکتمان اساسن زیرکار در رو تشریف دارند و بخت بلند بالا و شانس و اقبال در موقعیتهای پیش رو...
ما مانده ایم این بنده ی خدا در اداره ی یک آبدار خانه وا داده اند، در اداره ی زندگی مشترکشان، چه نوع گِلی را حل خواهند گرفت و خمیر خواهند نمود ...
آخر از قدیم گفته اند: سالی که نکوست از بهارش پیداست. والا