چند روزی میشه که پدر زنداداشم به رحمت خدا رفته و خانواده شون هم درگیر مراسم هستند. رَستا دختر 10 ماهه برادرم هی دست به دست دوست و فامیل و آشنا می چرخه تا مادرش به کار های مراسم برسه. این چند روز رَستا خاب درست و درمونی نداره. از اونجایی که رابطه ی خوبی با من داره هر بار که از سر کار بر می گردم با خاهرم میریم دنبالش و میارمیش خونه تا شب پییش خودم نگهش می دارم تا مامان و باباش بیان دنبالش. این موجود زیبا و بغایت دوست داشتنی باعث شده یاد بچگی های خودم بیفتم. وقتی کوچیک بودم توی جمع های مردانه بیشتر میچرخیدم و باهاشون بازی می کردم. یادمه برادرای شوهر خاله م دوره م می کردن که شعر ای انار انار بیا به بالینم (آهنگ مرتضا) رو براشون بخونم و منم با همون سن کمم ناز می کردم بهشون می گفتم بعدن براتون می خونم.
جمعه که رَستا خیلی بی تابی میکرد با خاهرم بردیمش بیرون شاید توی ماشین بخابه. اومدیم پمپ بنزین ، رستا از شدت خستگی گریه می کرد تو بغل من. وقتی آقای متصدی اومد سوییچ ماشین رو گرفت تا باک رو پر کنه رستا نگاه ش به بیرون افتاد و شروع کرد به دید زدن آدما و هر کی رو می دید براش می خندید و کلن یادش رفت که چند دقیقه پیش داشت گریه می کرد.
آخر شب که بردیمش به مامان باباش دادمیش تا خود صبح صدای گریه و خنده ش تو گوشم بود همش خابش رو می دیدم بی اغراق می گم. منی که فقط چند روزه با یک نوزاد 10 ماهه زندگی کردم اونم فقط چند ساعت میتونم بگم بهش وابسته شدم. حالا شما حساب کن یک *مادر که 9 ماه بچه ای رو توی وجود خودش پرورش میده و به دلیل اشتباه یک دکتر ابله و پرسنل بیمارستان بهش آمپول فاسد تزریق میشه و به کما میره نمی تونه حتا فرزندش رو به آغوش بکشه چه حالی داره. من مطمئنم حتا تو کما هم ازین وضعیت آگاهه و برای در آغوش کشیدنش لحظه شماری می کنه.
نمی دونم چی میخاستم بگم که رسیدم به اینجا اما از خدواند بزرگ تقاضا دارم هیچ پدر مادری روبدون بچه و هیچ بچه ای رو بدون پدر و مادر نزاره. الاهی آمین