مشکل از جایی شروع می شود که یک سقف و چند دیوار را،
خانه خود در نظر می گیریم.
اما خانه ی واقعی ما در ذهن ماست.
باید برای وسایلش وقت بگذاریم:
کسانی که به خاطر می سپاریم
کسانی که فراموش می کنیم
رویدادهایی که به خاطر می سپاریم
رویدادهایی که فراموش می کنیم
آنچه انتخاب می کنیم امروز بدانیم
و آنچه انتخاب می کنیم امروز یا هرگز ندانیم
این خانه را ،
خوب یا بد، زشت یا زیبا، سبک یا سنگین
همه جا بر دوش خود حمل میکنیم.
"ترجمه آزاد - تاد ویلیامز"
این جملات عجیب خوب بود.
دو تا همکار داریم خانوم و آقا که توی شرکت دوره می افتن از همکارا پول جمع می کنن تا برای باقی همکارا تو روز تولدشون هدیه بخرن یا مثلن اگه یکی بچه دار شده براش چشم روشنی بگیرن. خب تا اینجا هدیه دادن و هدیه خریدن اصلن بد نیست اتفاقن قابل ستایشِ و حس خوبی رو در آدم ایجاد میکنه که در محیط کار هستند آدمهایی که دوستمون دارند و دوستمون ندارند اما مجبورند درین هدیه دادن شریک باشند.
خب من از یکی از همکارام به معنای واقع دل خوشی نداشته و اصلن هم تمایلی به برقراری ارتباط با ایشون ندارم. ایشون با اینکه مهندس هستند اما به معنای واقعی از این واحد به اون واحد تشریف می برند و حرفها رو کلن دریافت و به باقی اطلاع رسانی می کنند. حالا بنده موندم توی این 6 ماهی که ایشون مرخصی زایمان بودند چطوری خلا ناشی از دریافت اطلاعات رو پر کردند.
از بحث خارج نشیم، داشتم می گفتم که بنده هیچ گونه تمایلی جز سلام گفتن به ایشون در برقراری ارتباط ندارم چون نه گفتن رو بلد نبودم و نیستم مجبور شدم هم برای تولدش و هم برای چشم روشنی نوزادشون هزینه متحمل بشم علیرغم میل باطنیم.
دیروز کلی با خودم کلنجار رفتم و به خودم بد و بیراه گفتم که وقتی یکی رو دوست ندارم چرا باید تظاهر کنم به هدیه دادن بهش و مثلن خودم رو آدم خوبی نشون بدم که من با ایشون مشکل ندارم ایشون هستند که حالش از من بهم میخوره. الغرض مجبور شدم پول رو بدم اما کلی از دست خودم ناراحتم برای اینکه نه گفتن رو یاد نگرفتم، اصلن نه گفتن بعضی اوقات برای من سخته چون نمی خام کسی از من برنجه و برای همین بیشتر اوقات بی فکر جوابم مثبته تو بعضی از مسایل اما رنجش زیادی رو برام به دنبال داره. خیلی خوبه آدم خیلی از مسایل زندگی رو یاد بگیره مسایلی که باعث میشه آدم رشد کنه و بزرگ بشه.