راننده مون از ماشین پیاده شد و رفت اون سمت خیابون. من از شیشه به قنادی روبرو نگاه می کردم از بس که به شیرینی علاقه دارم. داشتم به خامه ی شیرینی ها فکر می کردم که مثلن خوردن چند تا از اونها آدم رو چاق می کنه یا قند مضر داره برای آدم که حواسم رفت به سمت خانوم قناد که مثل دکترا روپوش سفید پوشیده بود و داشت کلوچه فومنی ها رو دونه دونه توی یخچال مخصوص شیرینی می گذاشت. توی یه دستش پلاستیک فریزر بود و دستی که کلوچه ها رو توی یخچال میذاشت بدون دستکش. داشتم با خودم فکر می کردم که این خانوم چرا بهداشت رو رعایت نمی کنه، معلوم نیست که این دست چقدر ویروسی و آلوده باشه و ...
در همین فکرا بودم که دیدم خانوم قناد خم شد و چیزی رو از روی زمین برداشت. یکی از کلوچه ها از دستش پایین افتاده بود و داشت تمیزش می کرد که بزاره دوباره تو یخچال که چشمش خورد بمن که داشتم نگاهش می کردم. منم سریع نگاهم رو ازش دزدم اما زیر چشمی می پاییدمش. خانوم بعد از تمیز کردن با دقت کلوچه پلاستیک فریزر رو انداخت دور و اصلن هم به اطرافش نگاه نکرد اما فکر هم نکرد 500 تومن اگه دور ریخته بشه مهم نیست مهم اینه که شب با وجدان آسوده میخابه.
فقر مالی بدِ خیلی هم بدِ اما فقر اندیشه بدترین فقرِ بنظرم.
پانوشت مهم: عکس کاملن تزیینیه