پنج ساله م بود که با خانواده آقا هادی اینا رفته بودیم بیرون، افسانه دختر آقا هادی رفت پیش پدرش و پدرم که مشغول بازی بودند. منهم دنبالش راه افتادم تا با او بازی کنم اما بابا بمن گفت تو برو افسانه اینجا می ماند. بغضم گرفت نه از سر اینکه بابا چرا این حرف را زد شاید فکر می کردم چون مثل افسانه سفید رو و چشم ابرو مشکی نیستم بابا از من خوشش نمی آید و من مو فرفری آفتاب سوخته را دوست ندارد. سالها گذشت و از این تبعیض ها زیاد دیدم چه در خانه و چه در مدرسه و چه درمحل کار و چه و چه و چه ...
دیروز که توی تاکسی نشسته بودم راننده داشت فوتبال گوش می کرد. پیش خودم فکر کردم توی این گرما حتمن راننده بی اعصاب تر از آن است که جواب ایران و سوریه چند چنده را بدهد. با گوشی ام نتیجه را دیدم و عکسهای تماشاچیان سوریه و زنان شان را. همان بغض چند سال پیش گلویم را گرفت و داشت اشکم را سرازیر می کرد ولی با مقاومت من مواجه شد. مقاومتی که خودم تنها بدستش آورده بودم جون اقتضای زندگی بود.
می دانید یکجایی آدم دردش می آید آنهم بدجور. من خرده از آنهایی که راهمان نمی دهند به استادیوم سرباز تو روز روشن اما سینمای سربسته ی تاریک نمی گیرم بلکه از مردان روشنفکرنمایی متعجم که دم از برابری حقوق زن و مرد می زنند اما .... بگذریم. متاسفانه جامعه ی ما دارد چوب احساساتی شدنش را می خورد هر 4 سال یکبار آنهم در خرداد.
وسلام...
*تیتر از پروین اعتصامی بزرگ
چقدر این نوشته اول صبحی حال منو خوب کرد.
اگه قاسم زندگی تون رو پیدا کردید بهش انگ بی رحمی و کنترل و غرور نزنید. شانس هر بار در خونه آدم رو نمی زنه.
سهم هنرمندای ما از هنرشون یک تکه کاشی بر سر در خونه هاشون بعد از مرگشونه.
کاشی هایی که از وجب به وجب میراث این سرزمین کهن روبوده شده و به خاطرات پیوسته.
مثل همون آدما، مثل همون هنرمندا.
بر سر ما آدمهای بی نام و نشان چی بیاد الله و اعلم...