وقتی خا*تمی رییس جمهمور شد من یه دختر 14 ساله بودم که دو تا چیز برام در اولویت بود: درس و فوتبال
من عاشق علی دایی بودم و همیشه برام الگو بود که تونسته از اردبیل پاشه بیاد تهران و هم شریف درس بخونه و هم آقای گل ایران باشه. تب و تاب فوتبال و جام جهانی کل ایران رو برداشته بود و شاید برای مردم سیاست زده ی ما که بحران جنگ رو از سر گذرونده بودن فوتبال یه نقطه ی امیدی بود برای شادی و شادمانی.
خا*تمی تو دانشگاه سخنرانی میکرد و جوانان براش هورا می کشیدند و من غصه دار ازینکه چرا تیم ملی بازی مقدماتی رو باخته بود و شدید عصبانی بودم. روز ها گذشت تا اینکه ایران با گل خداداد عزیزی رفت جام جهانی و مردم تو خیابونها ریختند و همه خوشحال بودند.
دوم خرداد یه سالی شد و ...
سال 80 دوباره خا*تمی رییس جمهور شد و کشور علاوه بر کش و قوسهای زیادی که داشت انعطاف بیشتری هم بین مردم و اقتصاد وجود داشت. من 18 ساله بودم و پشت کنکوری که درس بالاترین اولویت زندگیم بود و شدید به معماری علاقه داشتم. آنقدر درس خونده بودم که مطمئن بودم حداقل دانشگاه گیلان می تونم معماری قبول شم. روز کنکور رو دقیق به یاد دارم. سالن بزرگ دانشگاه که سر تا سرش پر بود از دخترانی که به آرزوی دانشجو شدن نشسته بودند و حتا یک صندلی خالی وجود نداشت تا خدای ناکرده یکی میدان رقابت رو به نفع دیگری خالی کنه.
وقتی که کنکور تمام شد مبهوت از امتحان فقط راه رفتم با دوستی که روی مخ بود. اومدم خونه و همش روی سایلنت بودم و دعا که که حتمن قبول شوم و متوسل شدم به تسبیه که برای خوندن ذکر.
وقتی نتیجه ها اومد من قبول نشده بودم و اومدم خونه کلی گریه که خدایا چرا من؟؟؟؟؟؟
سال بعد هم بهمین منوال گذشت و سال بعد تر که قبولی در کار نبود. خودم رو مشغول به کتاب خونی و کلاس رفتن کردم. خوب هم پیش می رفتم. ولع سیری ناپذیری داشتم تو کتاب خوندن اما متاسفانه منابع مالی درست و درمونی نداشتم تا هزینه ی کتابها یا هر چیزی رو که میخام تامین کنم.
سال 84 احمتی نجات شد رییس جمهور.( خب کسی فکرش رو نمی کرد این اتفاق بیفته حتا منی که تو ستاد مع*ین فعالیت می کردم و همش پیش خودم میگفتم آخی این بیچاره با این قیافش چرا اومده خودشو معطل کرده برای کاندیداتوری) روز ها پشت هم گذشت. مملکت فقیر تر شد، تورم زد بالا، خیلیها دکتر شدند، بیماریهای ناشناخته ناشی از انواع آلودگیهای زیست محیطی روز به روز بیشتر شد، خیلیها از ایران رفتند، خیلیها رفتند جای دیگه و جوانی من و امثال من، کلهم دهه شصتی ها آغاز شد با همه این بحرانها، تحریمها، سان*سور ها. روز های ما پر شد از تردید و ترس و خیانت و آرزو های نوجوانیمان یکهو نقش بر آب شد....
همه اینها رو نوشتم تا بگم زمانی که نوجوان بودم کشور تقریبن از نظر اقتصادی وضعیت خوبی داشت و من منبع مالی نداشتم تا رسیدم به جوانی و حالا که منبع مالی و درامد دارم یهو همه چی گرون شد و ...
این روز ها خیلیها خوشبینند به مذاکرات، به لغو تحریمها، به اقتصاد ایده آل، به آینده ای روشن اما من فکر می کنم دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟؟؟؟
+ اینجا