ساعت 9/30 شب بعد از یه خاب یک ساعت و نیمه بیدار میشم و کنار بخاری کز می کنم تا یکم موقعیت بیاد دستم. خاهرم رو می بینم که پشت سیستم نشسته و داره پرونده های بیمه شرکتشون رو تکمیل می کنه. به هر پرونده ای که میرسه از دلش یه خاطره از مشتریان پرونده تو آستین داره واسه تعریف کردن. همینطوری که داره واسه خاهر کوچیکه تعریف می کنه یهو چشمش می افته بمن و میگه: از ترس نمیشه چیزی برات تعریف کرد، فردا سر از وبلاگت در میاره و من انگاری خاب از سرم پریده باشه، یه خنده ی بلند حواله ش میدم و از اتاق میام بیرون و میرم تو آشپزخونه دنبال خوردنی ولی ترجیح میدم یه استکان چای بخورم.
میشینم جلوی تلویزیون و همزمان با خوردن چای، کانالها رو عوض میکنم...
یکهو هوس خوردن ذرت بخار پز به جونم میفته طوری که باید امشب بخورمش وگرنه این کودک درونم بدجوری له ام میکنه از بس که مشت میزنه بهم. خاهرم میگه: لباس بپوشین بریم یه دور بزنیم. از خدا خاسته سریع لباسامو می پوشم و از همه اول تر تو کوچه وای می ایستم.
ذرت بخار پز رو که میخورم یکهو هوس بستنی اسکوپ می کنم اونم موز و طالبی و نسکافه اما خاهرم میگه: بریم پرتقال بخریم و بخوریم که خیلی سیفه (سالمه). رفتیم تو پمپ بنزین خاهر کوچیکه این پرتقال رو چنان پوست می گیره که خاهرراننده بهش میگه: غربتی آبروی منو بردی. واستا بریم بیرون بعد بخورش. از قحطی اومدی مگه؟؟؟؟؟
بعد از یک ساعت چرخیدن تو خیابون، رسیدیم به کوچه مون. اعلامیه مراسم ختم پسر تازه در گذشته ی همسایه مون رو می بینیم. همگی ساکت می شیم برای چند لحظه.
امیر جوان 28 ساله ای که یه بچه ی 8 ماهه داره و برای امرار معاش میره توی یزد تو کارخانه فولاد سازی کار پیدا میکنه اما دو روز پیش ناغافل میفته توی یکی از کوره ها و جسد سوخته ش تحویل مادر چشم براهش داده میشه، غافل ازینکه پدرش وضع مالی خوبی داشته و می تونسته ساپورتشون کنه و یه حداقل سرمایه ای به پسرش برای شروع کار بده.
بغضم می گیره و می گم: آخه چرا با اعصاب جوونا بازی می کنن این پدر مادرا. خب اگه این پسر میتونست همینجا کاری پیدا کنه نمی رفت شهری که این اتفاق براش بیفته. خدا به مادرش صبر بده، داغ جوان سخته. عاقبت اون طفل معصوم چی میشه، بنده ی خدا همسر جونش، پدر بی خیالش که خیلی خسیس بود و به خانواده ش اهمیت نمی داد. اینا رو خاهرم میگه و بعدش سکوت می کنه.
پ.ن: آنقدر از دو روز پیش بخاطر این موضوع ناراحتم با اینکه این پسر جوان رو نمی شناختم اما همش به این فکر می کنم این پدر عجب دلی داشته که راضی شد تا بچه ش بره شهر دیگه ای کار کنه اما حاضر نشه مبلغی رو برای آرامش و راحتیش هزینه کنه. انگار نه انگار این بچه از پوست و خون خودشه. گویا همون روزی که این اتفاق برای این جوان میفته، روز نامزدیه برادر کوچیک ترش بوده.
روح امیر جوان قرین آرامش