بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
همه ی بدهی های مالی م رو صاف کردم فقط مونده 41 هزار تومن برای سال جدید که باید به یکی پرداخت کنم.
بیشتر از 10 روزه که عیدی هایی رو که برای خانواده در نظر گرفته بودم رو خریدم فقط مونده کادوشون کنم.
کمد لباسهامو مرتب کردم کمی از شلوغی در اومده.
کتابا رو دسته بندی کردم تا این 14 روز بتونم یه چند تایی رو بخونم.
فیلمها رو هم لیست کردم تا بتونم هر روز چند تا شون رو ببینم. برنامه ریزی کردم حتمن استراحت مطلق کاهانی رو برم سینما.
فایل های صوتی خوبی دستم رسیده که حتمن حتمن این 14 روز گوش می کنم شون.
برای رفتن به دندونپزشکی هم برنامه ی سفت و سختی چیدم.
برنامه ریزی سال آینده رو انجام دادم فقط مونده اجراشون.
امیدوارم سال جدید پر باشه از اتفاقات کوچیک و بزرگ و خوب و مثبت برای همه. برای خانواده م، دوستانم چه اونهایی که می بینمشون همیشه چه اونهایی که از طریق دنیای مجازی باهاشون آشنا شدم و شدن بهترین دوستانم و چه اونهایی که ایران نیستند اما مهربانی شون همیشه شامل حال من میشه.
و داشتن سلامتی که هر کی داره قدرش رو بدونه و غُرو نِق رو حذف کنه از زندگیش و هر کی ناخوش احواله خدا بهش سلامتی عطا کنه....
+ دیروز تو محل کارمون دوستان سفره ی هفت سین چیده بودند و کلی عکس گرفتیم. خیلی دوست دارم عکسش رو بزارم اما ازونجایی که همکاران کاوشگری دارم میترسم از طریق عکس این وبلاگ رو پیدا کنن و ............
+ توصیه های نوروزی / اینجا
زندگی بمن آموخت که کلمات مهم هستند.
کلمه می تواند بیمارت کند همچنانکه به سادگی شفایت بخشد.
"ارنست یبوا"
با دست می شمارم، یک، دو، سه. فقط سه روز تا پایان سال باقی مانده. همیشه شمردن برای رسیدن به روز های خاص مرا دچار دلهره می کند. روز تولد، سال نو و ...
و امروز که سوزاندن بیم و دلهره و غم در آتش چهارشنبه سوری است.
آرزو می کنم :
هر چه غم هست در این آتش بسوزد
هر چه بیم هست در این آتش خاکستر شود
هر چه دلهره هست در این آتش نابود شود
هر چه ....
و از دل همه شان، عشق و مهربانی و انسانیت و بزگواری و احترام و .... شکوفه بزند.
چهارشنبه سوری تان خوش
برنامه سال آینده کوه رو که بهمون دادن به خودم قول دادم حتمن تو چند تا برنامه شرکت کنم. اصلن جمع خوب حال آدم رو خوب می کنه. فکر کن جایی قرار میگیری که به اجبار باید تابع گروه باشی وگرنه از جمع عقب می مونی و گم می شی خصوصن زمانی که منطقه رو نمی شناسی.
+ همکارمون 5 شنبه صاحب یه پسر خوشگل شد. اسمشو "پارسا" گذاشته. امیدوارم مایه ی افتخار مامان و باباش باشه و بازم امیدوارم مامان و باباش هم درسهای زندگی رو خوب بهش یاد بدن. بنده هم به عنوان کادو براش یه عروسک گاو خریدم.
+ درست هفت روز دیگه این موقع سال 94 چند ساعته که شروع شده.
+ رضا صادقی آلبوم جدیدش رو چند روزه که داده بیرون به اسم "فقط گوش کن"
+ کوله پشتی 94/ اینجا
این روز ها نوشتن کمی سخت شده. سختی ش نه برای تنبلی بلکه برای نداشتن عریضه ی طول و دراز است. اگر هم باشد، نق و نوق است و گِله از کمیِ وقت و تفریح نرفتن و دوری محل کار و چه و چه ...
اصلن آدمیزاد زاده شده هر چه را که خوشایندش نیست بُلد کند، آنقدر که وقتی خودش هم برای بار چندم تکرارش کرد تهوع بگیرد. دیشب که دهان شویه را در دهان می چرخاندم حالم داشت بهم می خورد. آنقدر مزه ی تندی داشت که دهانم را سوزاند. روی شیشه نوشته بود: "به مدت 30 ثانیه در دهان بچرخانید." به خودم گفتم: لامصب 30 ثانیه برات زهرِ چطور این همه فکرای زهرماری توی ذهنت وول می خوره حالیت نیست بعد دهان شویه حالتو خراب کرد؟
آدمیزاد موجود پیچیده ای ست. می داند که باید از خیلی تجربه ها استفاده کند اما گاهی اوقات اصرار دارد خودش هم کمی مسایل را ناخُنک بزند شاید از دلش چیز دیگه ای کشف کرد.
مثلن دوست خاهرم که تازه نامزد کرده و 27 سال دارد پریشب می گفت: پشیمانم چرا دیر ازدواج کردم بایستی زودتر مثلن در سن 22 سالگی می رفتم سر خانه و زندگی ام. گفتم عزیزم برای انجام هیچ کاری دیر نیست مهم این ست که قدم بزرگه را برداشتی. شاید در دلش به حرفم خندید و گفت: این چی میگه بابا خودش هنوز یالقوزه بعد داره منو نصیحت می کنه.
آدمی بعضی اوقات هم با افکارش کُشتی می گیرد که چرا فلان حرف را به فلان آدم زده. حتمن باعث ناراحتیش شده و الا آخر. صبح که رفتم دم آبدارخانه دیدم دو تا از همکارانم دارند چایی می ریزند به حالت شوخی (البته حال جسمی مناسبی نداشتم) گفتم اینجا چقدر شلوغه. یکی از آنها با نگاه غضب ناک و آن یکی با خنده همیشگی عذر خاهی کردند. پیش خودم گفتم الان از حرفم برداشت بد نکنند یهویی. آبدارخانه که ارث بابام نیست و هزار تا فکر دیگه. نتیجه ای شد که امروز دیدمشان بابت شوخی صبحم ازشان عذرخاهی کنم. آدمی ست دیگر از دل کسی خبر ندارد که.
چند روز بود غصه ی این را داشتم خرید عید نرفته ام. بعد به خودم گفتم: خانه ی یک عمه و یک خاله و یک خاهر و دو برادر لباس جدید نمیخاهد که مگه برای فشن شو می روم. ما که بیشتر تعطیلات را در طبیعت به سر می بریم آنهم تیشان فیشان نمی خاهد. والا. اصلن همین انرژی را سر مسایل دیگر می گذاشتم الان برای خودم کاره ای بودم...
آخر سالی که می شود ظرفیتم تمام شده و به حد انفجار می رسم. بعد همه ی نگرانی ها و مشکلات را سر مدیرم خالی می کنم. نمونه اش امروز که گفت: فلانی میدونی چیه مشکلات رو نمیگی بعد میای دعواهاتو با من میگیری. حق با بنده ی خدا بود. اصلن من چرا ملاحظه ی آدم های بی ادب را می کنم؟؟؟؟؟؟
درست بعد از یکسال جلوی موهام رو لولایت کردم. اینقده ذوق داشتم از دیدن رنگ عسلی موهام که بعد از سشوار درخشش خاصی داره. مثه یه بچه ذوق داشتم تا برسم خونه و به خانواده نشونش بدم. هر کی هم دید گفت که خیلی بهم میاد. داشتم غذا می خودم که یکهو دیدم یک چیزی مثله سنگ توی دهانم چرخ می خوره. هر چی بود ریختم بیرون و زبان بینوای من روی تیزی دندان ثابت موند. حالا شما فکر کنید کلی برای عیدی که قراره از شرکت بگیری، نقشه کشیدی و قراره آمال و آرزو هاتو باهاش برآورده کنی که یکهو یک خرج گُنده پیش میاد که سقف آمال و آرزو هات فرو میریزه به سرعت.
بعد از مراجعت به دندان پزشکی، دکتر مربوطه فرمودند تشریف بیارم تا کلیه ی دندانهای پوشیده و آسیب دیده رو برات درست کنم. حالا قراره بنده بعد عید تو مطب دندون پزشکی چادر بزنم ...
تقریبن از یک ماه پیش برای سال جدید برنامه ریزی کردم که چی کنم و چی نکنم. هر چی در توانم بود گذاشتم برای برنامه نویسی. هر چند هر چی در توانم هست باید بزارم برای اجراشون. به هر حال سال که قراره جدید بشه تصمیم گیری ها هم جدید و فوریت پیدا میکنه، میانه ی سال نمی دونم چی مرضی هست آدم پنچر میشه ...
مشکلی که من با لغت معلولیت دارم این است که
به محض شنیدن معلولیت، همه به یاد کسانی می افتند که نمی بینند
یا نمی شنوند یا نمیتوانند راه بروند
در حالی که اینها اگر هم معلولیت باشد، ساده ترین شکل آن است
آنها که احساس در وجودشان مرده است را معلول نمیدانیم
آنها که نمیتوانند یا نمیخواهند
یا نیاموخته اند که صادقانه در مورد احساسشان حرف بزنند را معلول نمیدانیم
آنها که نمیتوانند دوستی های خوب و بلندمدت بسازند را معلول نمیدانیم
آنها که نمیتوانند بفهمند که در زندگی چه میخواهند را معلول نمیدانیم
آنها که چشمشان جز خودشان نمی بیند را معلول نمیدانیم
آنها که دستشان به امید نمیرسد
و در انتظارند که دیگران امید و انگیزه را پیش پایشان قرار دهند را معلول نمیدانیم
این معلولیت های واقعی را نمی بینیم
و از اینکه دست و پا و چشم و گوش داریم، احساس سلامت میکنیم
"فرد راجرز"