دانشمند، سوالهای زیادی میداند
سیاستمدار، پاسخهای زیادی را از حفظ است
در دنیای امروز، مدرسه ها و نظامهای آموزشی، بیشتر سیاستمدار میسازند تا دانشمند
شاید همین است که مدیریت امروز، زندگی های امروز
عشق ها و دوست داشتن های امروز تا این حد سیاسی است
هنر سوال پرسیدن را فراموش کردیم
اینکه سوال من برای من مهم است و سوال تو برای تو
اینکه قرار نیست هر سوالی پاسخی داشته باشد
اینکه تفاوت من و تو، تفاوت سوالهایی است که من و تو از هم می پرسیم
تفاوت اقتصادهای توسعه یافته و اقتصادهای عقب مانده
در سوالهایی است که مردمشان از خود و از یکدیگر می پرسند
امیدوار باشیم که روزی در دنیایی زندگی کنیم که
بتوان سوالها را بلند گفت و پاسخ ها را در دل یافت
نه اینکه پاسخ ها با صدای بلند گفته شوند و سوالها، با ترس و تردید در دلهای ما بمانند.
"محمدرضا شعبانعلی"
روز همگی به خیر و نیکی
یک
ششم عید رفته بودیم منزل خاله جان. به جز خانواده ی ما، خاهر های شوهر خاله هم در منزلشان بودند. من در کنار زنداداش مشغول خوردن آجیل بودم و در نهایت تنها موجودی زیردستی یک عدد فندق نیمه باز بود. به خاهرم که روبروی من نشسته بود با منت و خاهش و تمنا گفتم:" برو برام یکمی آجیل بیار"
ایشان فرمودند: برو بابا من خجالتم میگیره
برای اینکه ناخنم نشکند با چاقوی تیز مشغول ور رفتن با فندق بودم که یکهو برق بنده را گرفت و دستم را که نگاه کردم دیدم بله دستم را با چاقو بریده ام شدید. از شُک زیاد نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. حالا من رفتم آشپزخانه ی خاله و هر کسی نظری میدهد که ای بابا نیاز به بخیه و درمانگاه ندارد و از تجربیات گذشته شان خاطراتی را نقل می کنند. در نهایت رفتم درمانگاه و سه عدد بخیه حواله ی انگشت اشاره ی سمت چپم نمودم تا من باشم دیگر فندق را با چاقو باز نکنم. قسمت جالب ماجرا آنجا بود که مدام همه از منزل خاله جان زنگ میزدند تا جویای احوالم باشند غافل ازینکه بنده بعد از نوشیدن هویچ بستنی با خاهر های گرامی، مشغول بازدید از خانه ی میرزا کوچک بودیم.
دو
دهم عید رفته بودم خانه ی دوستم اعظم. همان که یک جفت دو قلوی دختر و پسر دارد. وارد خانه ی شان که شدم از همان اول مهر پسرش به دلم نشست. آقا، زیبا، آرام، دوست داشتنی و ...
دخترش ولی کمی لوس بود همش گریه می کرد و نمی گذاشت مامانش کمی بنشیند و با من حرف بزند. خدا هر دو را برای دوستم و شوهرش حفظ کند. امیدوارم هم برای خودشان هم برای خانواده شان و هم برای مردم شان آدمهای مفید و موثری باشند.
سه
اولین روز کاری بعد تعطیلات که آمدیم سرکار، یکی از همکاران خانوم مان شیرینی بدست آمد شرکت. ما به خیال اینکه از مسافرت خوراکی برایمان آورده کلی کیفور شدیم اما در میانه ی راه (در راهروی شرکت) متوجه شدیم ایشان به خانه ی بخت رفته اند و عروس شدند. اصلن سر صبح آن شیرینی خوردن داشت. انشالا همکار مان سپیدبخت شود و در کنار همسرش روز های زیبایی را تجربه کند.
چهار
تعطیلاتمان به روایت عکس
با خاهر های گرامی مشغول گره زدن سبزه در 13 بدر. آن انگشت سفید رنگ هم متعلق به بنده میباشد.
دوقلوهای دوستم
اسم انتخابی پدر و مادرشان: یگانه زهرا و محمد مهدی
اسم انتخابی من برای بچه ها: دُرنا و بُرنا
برنامه سال آینده کوه رو که بهمون دادن به خودم قول دادم حتمن تو چند تا برنامه شرکت کنم. اصلن جمع خوب حال آدم رو خوب می کنه. فکر کن جایی قرار میگیری که به اجبار باید تابع گروه باشی وگرنه از جمع عقب می مونی و گم می شی خصوصن زمانی که منطقه رو نمی شناسی.
+ همکارمون 5 شنبه صاحب یه پسر خوشگل شد. اسمشو "پارسا" گذاشته. امیدوارم مایه ی افتخار مامان و باباش باشه و بازم امیدوارم مامان و باباش هم درسهای زندگی رو خوب بهش یاد بدن. بنده هم به عنوان کادو براش یه عروسک گاو خریدم.
+ درست هفت روز دیگه این موقع سال 94 چند ساعته که شروع شده.
+ رضا صادقی آلبوم جدیدش رو چند روزه که داده بیرون به اسم "فقط گوش کن"
+ کوله پشتی 94/ اینجا