ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

نفس زنان

این روز ها نوشتن کمی سخت شده. سختی ش نه برای تنبلی بلکه برای نداشتن عریضه ی طول و دراز است. اگر هم باشد، نق و نوق است و گِله از کمیِ وقت و تفریح نرفتن و دوری محل کار و چه و چه ...


اصلن آدمیزاد زاده شده هر چه را که خوشایندش نیست بُلد کند، آنقدر که وقتی خودش هم برای بار چندم تکرارش کرد تهوع بگیرد. دیشب که دهان شویه را در دهان می چرخاندم حالم داشت بهم می خورد. آنقدر مزه ی تندی داشت که دهانم را سوزاند. روی شیشه نوشته بود: "به مدت 30 ثانیه در دهان بچرخانید." به خودم گفتم: لامصب 30 ثانیه برات زهرِ چطور این همه فکرای زهرماری توی ذهنت وول می خوره حالیت نیست بعد دهان شویه حالتو خراب کرد؟


آدمیزاد موجود پیچیده ای ست. می داند که باید از خیلی تجربه ها استفاده کند اما گاهی اوقات اصرار دارد خودش هم کمی مسایل را ناخُنک بزند شاید از دلش چیز دیگه ای کشف کرد.

مثلن دوست خاهرم که تازه نامزد کرده و 27 سال دارد پریشب می گفت: پشیمانم چرا دیر ازدواج کردم بایستی زودتر مثلن در سن 22 سالگی می رفتم سر خانه و زندگی ام. گفتم عزیزم برای انجام هیچ کاری دیر نیست مهم این ست که قدم بزرگه را برداشتی. شاید در دلش به حرفم خندید و گفت: این چی میگه بابا خودش هنوز یالقوزه بعد داره منو نصیحت می کنه.


آدمی بعضی اوقات هم با افکارش کُشتی می گیرد که چرا فلان حرف را به فلان آدم زده. حتمن باعث ناراحتیش شده و الا آخر. صبح که رفتم دم آبدارخانه دیدم دو تا از همکارانم دارند چایی می ریزند به حالت شوخی (البته حال جسمی مناسبی نداشتم) گفتم اینجا چقدر شلوغه. یکی از آنها با نگاه غضب ناک و آن یکی با خنده همیشگی عذر خاهی کردند. پیش خودم گفتم الان از حرفم برداشت بد نکنند یهویی. آبدارخانه که ارث بابام نیست و هزار تا فکر دیگه. نتیجه ای شد که امروز دیدمشان بابت شوخی صبحم ازشان عذرخاهی کنم. آدمی ست دیگر از دل کسی خبر ندارد که.


چند روز بود غصه ی این را داشتم خرید عید نرفته ام. بعد به خودم گفتم: خانه ی یک عمه و یک خاله و یک خاهر و دو برادر لباس جدید نمیخاهد که مگه برای فشن شو می روم. ما که بیشتر تعطیلات را در طبیعت به سر می بریم آنهم تیشان فیشان نمی خاهد. والا. اصلن همین انرژی را سر مسایل دیگر می گذاشتم الان برای خودم کاره ای بودم...


آخر سالی که می شود ظرفیتم تمام شده و به حد انفجار می رسم. بعد همه ی نگرانی ها و مشکلات را سر مدیرم خالی می کنم. نمونه اش امروز که گفت: فلانی میدونی چیه مشکلات رو نمیگی بعد میای دعواهاتو با من میگیری. حق با بنده ی خدا بود. اصلن من چرا ملاحظه ی آدم های بی ادب را می کنم؟؟؟؟؟؟



:))

درست بعد از یکسال جلوی موهام رو لولایت کردم. اینقده ذوق داشتم از دیدن رنگ عسلی موهام که بعد از سشوار درخشش خاصی داره. مثه یه بچه ذوق داشتم تا برسم خونه و به خانواده نشونش بدم. هر کی هم دید گفت که خیلی بهم میاد. داشتم غذا می خودم که یکهو دیدم یک چیزی مثله سنگ توی دهانم چرخ می خوره. هر چی بود ریختم بیرون و زبان بینوای من روی تیزی دندان ثابت موند. حالا شما فکر کنید کلی برای عیدی که قراره از شرکت بگیری، نقشه کشیدی و قراره آمال و آرزو هاتو باهاش برآورده کنی که یکهو یک خرج گُنده پیش میاد که سقف آمال و آرزو هات فرو میریزه به سرعت.

بعد از مراجعت به دندان پزشکی، دکتر مربوطه فرمودند تشریف بیارم تا کلیه ی دندانهای پوشیده و آسیب دیده رو برات درست کنم. حالا قراره بنده بعد عید تو مطب دندون پزشکی چادر بزنم ...


تقریبن از یک ماه پیش برای سال جدید برنامه ریزی کردم که چی کنم و چی نکنم. هر چی در توانم بود گذاشتم برای برنامه نویسی. هر چند هر چی در توانم هست باید بزارم برای اجراشون. به هر حال سال که قراره جدید بشه تصمیم گیری ها هم جدید و فوریت پیدا میکنه، میانه ی سال نمی دونم چی مرضی هست آدم پنچر میشه ...



مشکلی که من با لغت معلولیت دارم این است که

به محض شنیدن معلولیت، همه به یاد کسانی می افتند که نمی بینند

یا نمی شنوند یا نمیتوانند راه بروند

در حالی که اینها اگر هم معلولیت باشد، ساده ترین شکل آن است

آنها که احساس در وجودشان مرده است را معلول نمیدانیم

آنها که نمیتوانند یا نمیخواهند

یا نیاموخته اند که صادقانه در مورد احساسشان حرف بزنند را معلول نمیدانیم

آنها که نمیتوانند دوستی های خوب و بلندمدت بسازند را معلول نمیدانیم

آنها که نمیتوانند بفهمند که در زندگی چه میخواهند را معلول نمیدانیم

آنها که چشمشان جز خودشان نمی بیند را معلول نمیدانیم

آنها که دستشان به امید نمیرسد

و در انتظارند که دیگران امید و انگیزه را پیش پایشان قرار دهند را معلول نمیدانیم

این معلولیت های واقعی را نمی بینیم 

و از اینکه دست و پا و چشم و گوش داریم، احساس سلامت میکنیم

"فرد راجرز"


و اسفند دوست داشتنی چهار فصلی :)

روز های آخر سال که میشه انگاری یکی یه پتک برداشته و دایم در حال کوبیدن تو همه ی وجود منه تا جاییکه لحظه شماری می کنم روز ها تند تند بگذره تا بتونم یه تعطیلی درست و درمون و بی دردسر داشته باشم. واقعیتش انرژی من زیاده خیلی هم زیاده اما ازونجاییکه در روز 10 ساعت به نشستن میگذره دیگه توانی برای هیچ کاری بیرون از محل کار برام نمی مونه. هر چند  سردی هوا و کوتاهی روز هم می تونه دلیل این خستگی باشه.


بعد از چند روز باران همراهِ برف، هوا امروز عالی و آفتابیه. بادِ سردش حال آدم رو جا می یاره. آفتاب زمستانی یه موهبته مثل همه ی موهبتهایی که خیلی راحت از کنارش می گذریم بدون اونکه بهشون اعتنایی کنیم...


زندگی چرخه خنده داریه. فکر کن یکی به عشق تو می خابه بدون اینکه بدونی، تو به عشق یکی دیگه روزگار می گذرونی بدون اینکه بدونه. یکی حسرت هیکل و چهره ی زیباتو می خوره تو حسرت پولشو. یکی مدام چشمش دنبال موفقیت های تویه، تو دنبال اوقات فراغتی که داره و میتونه سفر بره و خوش بگذرونه. کلن آدمیزاد از چیزی که داره بقول معروف سیرمونی نداره یا حسرت بدل چیزایی که دیگران دارن و یا مدام داره دنبال یه راه میانبر می گرده تا هر چی زودتر به هدف دلخاهش برسه.


دیروز بعد 5 ماه رفتم مرخصی اونم یک روز کامل. خوش گذشت یعنی کاری کردم که بهم خوش بگذره. با اینکه کم خرج بود اما  وجودم از آفتاب زمستانی گرما گرفت و کلی عکس هم میهمان دوربینم شد.


این پست خودمونی