روز های آخر سال که میشه انگاری یکی یه پتک برداشته و دایم در حال کوبیدن تو همه ی وجود منه تا جاییکه لحظه شماری می کنم روز ها تند تند بگذره تا بتونم یه تعطیلی درست و درمون و بی دردسر داشته باشم. واقعیتش انرژی من زیاده خیلی هم زیاده اما ازونجاییکه در روز 10 ساعت به نشستن میگذره دیگه توانی برای هیچ کاری بیرون از محل کار برام نمی مونه. هر چند سردی هوا و کوتاهی روز هم می تونه دلیل این خستگی باشه.
بعد از چند روز باران همراهِ برف، هوا امروز عالی و آفتابیه. بادِ سردش حال آدم رو جا می یاره. آفتاب زمستانی یه موهبته مثل همه ی موهبتهایی که خیلی راحت از کنارش می گذریم بدون اونکه بهشون اعتنایی کنیم...
زندگی چرخه خنده داریه. فکر کن یکی به عشق تو می خابه بدون اینکه بدونی، تو به عشق یکی دیگه روزگار می گذرونی بدون اینکه بدونه. یکی حسرت هیکل و چهره ی زیباتو می خوره تو حسرت پولشو. یکی مدام چشمش دنبال موفقیت های تویه، تو دنبال اوقات فراغتی که داره و میتونه سفر بره و خوش بگذرونه. کلن آدمیزاد از چیزی که داره بقول معروف سیرمونی نداره یا حسرت بدل چیزایی که دیگران دارن و یا مدام داره دنبال یه راه میانبر می گرده تا هر چی زودتر به هدف دلخاهش برسه.
دیروز بعد 5 ماه رفتم مرخصی اونم یک روز کامل. خوش گذشت یعنی کاری کردم که بهم خوش بگذره. با اینکه کم خرج بود اما وجودم از آفتاب زمستانی گرما گرفت و کلی عکس هم میهمان دوربینم شد.
این پست خودمونی