پنجشنبه که رفتم خونه از بی خوابی شب گذشته داشتم بیهوش میشدم. خواهرم که تازه از تهران اومده بود داشت برنامه می چید که شام چی بخوریم و کجا بریم و ... (تازه شاغل شده میخواست مهمون مون کنه) حالا منم حساس به شلوغی خوابم نگرفت اما اونقدر بیحال و بی رمق بودم که ترجیح دادم برم یه دوش بگیرم تا بتونم پایه ی بچه ها باشم. تو حموم این آب رو که میریختم رو صورت و بدنم یه حس آرامش و سبکی بهم میداد و حالم کمی بهتر شد اما بازم بیحال بودم. ساعت 9 شب بود که بین خواب و تماشای فیلم با اون خستگی رفتم فصل 5 سریال فرندز رو دیدم. حالا شما فکر کن این همه مقاومت من برای نخوابیدن چی میتونه باشه؟ خودم نمی دونم که تو همون بی حالی با قهقه های از ته دل 6 تا قسمت رو دیدم و ساعت یک به ملکوت اعلی پیوستم.
امروز که داشتم به 5 شنبه فکر می کردم و اون مقاومت بیخودی، به خودم گفتم این یک واقعیته که واکنش مون در برابر خیلی از اتفاقات، مقاومت در برابر اونهاست. تلاش برای مقاومت به نفهمیدن، مقاومت برای یاد نگرفتن و به روز نشدن، مقاومت برای صداقت نداشتن، دروغ نگفتن، مقاومت برای هر چی که ما رو دور میکنه از زندگی. یه سری روش و الگوی قدیمی سالهاست جلوی راه مونه که فکر می کنیم اگه ازش پیروی نکنیم زندگیهامون روند سابق رو نداره. گاهی لازمه از پوسته ی ضخیمی که دور خودمون گرفتیم بیرون بیاییم. خوب نگاه کنیم، خوب بشنویم، خوب ببینیم و مقاومت در برابر یکسری رفتار های تکراری و مخرب که دور باطل هست رو تموم کنیم.
وسلام
استادم بِهِم میگه تمریناتت خیلی کم شده. قبلن بهتر تمرین می کردی. بعد میگه یه برنامه ریزی کن بشین روزی دو سه ساعت تمرین کن. بعد من مثل بچه مدرسه ای ها براش دلیل و برهان آوردم در طول هفته درگیر بودم و دندونپزشکی وقت منو گرفت و ... میگه این دلیلها دیگه کهنه و نخ نما شده. صبحها نیمساعت زودتر بلندشو تمرین کن و من با چشمانی از شرمندگی بهش نگاه می کنم. بعد کتابی رو فقط یه درس مونده تموم شه داره دسته بندی میکنه برای مرور. میگه اینو اینو اینو تا ص 60 مرور کن. اون آهنگ رو تموم کن بیار. یعنی میخوام بگم من اگه اون بابا بزرگ پولدارمو پیدا کنم که ارث میلیارد دلاری برام گذاشته باشه اول از کارم استعفا میدم.بعد اون خونه خوشگله رو میخرم و یه تیکه زمین با اون برنامه ریزی هایی که براش داشتم. بعد میشینم تو خونه فقط پیانو تمرین می کنم در ضمن سفر هم میرم. گفته باشم.
پ.ن: با خبر هایی که هر روز از گوشه و کنار این مملکت به گوش میرسه با این وضع و اوضاع افتضاح اقتصادی و اجتماعی و اینا، حال خوب هم رو به همدیگه منتقل کنیم وگرنه همه مون می دونیم و خبر داریم که حالمون داغون و پریشونیم ازین اوضاع
خیلی سخته آدم تو جامعه ای زندگی کنه کهآدمهاش درکی از نقص جسمانی نداشته باشن، جامعه ای که خیلی از آدمهاش مشکل روحی حادی دارند و توی خیابون و محل کار و مراسمها و حتا دوستای نزدیک ما هستند اما واقعن مشکل بزرگ روحی دارند و خودشون رو سالم و کامل و بی نقص می دونند.خانواده هایی که عزیزان شون رو بعلت نقص جسمانی از دیگران پنهان می کنند، آموزشها و امکاناتی که بهشون اختصاص داده نمی شه، مشکلاتی که بابت نادیده گرفتن خانواده و جامعه برای این عزیزان بوجود اومده همه و همه محصول تفکر "من سالم هستم" من و شما و جامعه و .... است.
نمی دونم ماجرای پارمین هفت ساله رو شنیدید که پدرش توی بغل خودش این طفل معصوم رو خفه کرد تا بی گناه وارد بهشت بشه . این پدر با وجود تحصیلات بالا و شغل خوب و درآمد عالی متاسفانه مشکل روحی داشته و مرتکب چنین گناه بزرگی شده. پس ویترین آدمها ملاک بر برتری شون نمی تونه باشه.
اونی که نقص جسمی داره تقصیر خودش نبوده که این نقص رو انتخاب کرده شرایط طوری بوده که این اتفاق براش رقم خورده. دیدن این آدمها وقتی باهاشون روبرو میشیم ترحم برانگیز یا تعجب انگیز نباشه. یک لحظه فکر کنیم من نوعی میتونستم جای اون آدم باشم آیا دوست داشتم کسی منو نادیده بگیره ترحم کنه یا تحقیرم کنه؟
پدرمادرهای عزیز خواهشمندم ازتون کمی بیشتر برای بچه هاتون وقت بزارید و مسائل اجتماعی و فرهنگی رو به بچه تون آموش بدید، اگر بلد نیستید سعی کنید یاد بگیرید. الان در سال 2019 و قرن حاضر رفتار های چیپ اجتماعی و فرهنگی در کشور ما متاسفانه زیاد دیده میشه. چاق و لاغر و فلج و معلول و کوتاه و بلند و .... باقی صفاتی که محصول ذهنهای مریض ماست رو کنار بزاریم. آدمها تا وقتی قلبهاشون میتپه و ذهنشون فعاله و نفس می کشند، درک دارند از زندگی پس نزاریم این جداسازی ها عده ای رو خانه نشین و سرخورده کنه. من اعتقادم اینه شاید ما نتونستیم ستاره ی روزنامه و مجله و تلویزون و ... باشیم اما ستاره ی زندگی خودمون هستیم پس به حکم انسان بودن رسالتی که داریم رو درست انجام بدیم.