داشتم خبرنامه ی وبلاگم رو نگاه می کردم تا از خصوصیها پاکش کنم چشمم خورد به یه پیغام خصوصی (که البته تاریخش بر می گرده به شهریور ماه 92) با این مضمون:
تصویر هدر حیاط خلوت دلتون حالمو خوب می کنه هر از گاهی که میام و مطالبتونو می خونم.
تو این آشفته بازار زندگیایی خاکستری مایل به تیره امروز دمی حال خوب نعمته.
امید که روزهای باقی از آخرین ماه تابستون امسال ایامی بهتر باشه برای شما و حالتون.
دوست خوبم با اینکه نمی شناسمتون اما این خصوصیتون حالم رو خوب کرد. ممنون از اینهمه لطف و مهربانی. امیدوارم زندگی به کامتون باشه و هر جا هستید خوب و خوش باشید.
زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست مثلا این خورشید...
روزی معلمی از دانش آموزان خاست که برای زنگ نقاشی هر چی که دوست داشتن بکشن. کار بچه ها که تموم شد، معلم رفت کنار شون تا به نقاشی هاشون نمره بده. معلم یکی یکی به دانش آموزان نمره می داد تا رسید به یه نقاشی که فقط یه برگ روی زمین افتاده بود.
معلم از دانش آموز پرسید: این چه نقاشیه که کشیدی؟؟؟؟؟؟
دانش آموز گفت: این یه جنگله که تمامش از برف پوشیده شده و فقط همین یه برگ ازش معلومه.
معلم هم یه صفر برای دانش آموز گذاشت و بهش گفت: ببین بچه اینم یه بیست برای تو دانش آموز زرنگم فقط 2 ش مونده زیر برفها.
اما نتیجه گیری ازین داستان اینکه از صبح دارم یه پست می نویسم هر بار که دست میبرم توش یه کاری اینجا پیش میاد که نمی رسم تمومش کنم.