ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

2 سال پیش

زمان زود می گذره به یک چشم زدن و وقتی نگاه می کنی به عقب، می بینی همش میخاستی ساعتها و روز هایی رو که در آن هستی زود بگذره و مثلن به فلان خاسته ات برسی.
2 سال پیش همچین روزی بود که من اومدم اینجا سر کار. روز اولم رو خوب به یاد دارم که آنقدر غصه داشتم و گریم گرفته بود و میخاستم کیفم رو بردارم و برم از شرکت. وقتی یاد اون روز می افتم خندم می گیره که ای باران عجب کاری میخاستی بکنی
خوب من قبلن هم سر کار می رفتم اما نه اینقدر شدید و رسمی و با حقوق و مزایا. وقتی برام شرکت حساب باز کرد فهمیدم که جدی جدی افتادم تو دور کار کردن خیلی جدی و رسمی. وقتی برام کارت ورود و خروج صادر کرد گفتم دیگه از امروز باید روی خودت حساب دیگه ای باز کنی ای باران.
اون اوایل همش می ترسیدم که عذرم خاسته بشه به خاطر تازه کار بودنم اما دوستانم خیلی بیشتر از من بمن ایمان داشتند و مطمئن بودند که جایگاهم تثبیت می شه. نمی دونم حس خوبیه یا بد که دیگران بیشتر از خودت قبولت داشته باشن اونقدر که خودت این باور هنوز توی وجودت تقویت نشده باشه
اما اینو میدونم همیشه اول هر کاری سخته.
محل کارم رو دوست دارم و آدماشو، آدمایی که هر کدوم یه دنیایی دارن برا خودشون و که به هر حال روزت بدون وجود اونها نمیگذره و گاهی روزا خشمگینم ازشون و گاهی اوقات خندم می گیره از حرفاشون و خدمات اداری که سر به هواست و جونت رو به لبت می رسونه ولی صادق و ساده ست و رییسی که بی شک کار کردن باهاش سخته اما مدیریتش آموختنی و تجربه اندوزی خوبی میشه برات.
به آینده خیلی خوشبین و امیدوارم و مطمئنم که درسم تموم بشه حتمن یک مرکز مشاوره تاسیس خاهم کرد تا به آرزویی که دارم برسم و روز هامو از پشت میز محل کار خودم براتون بنویسم در دفتر خودم.

خدایا ممنوم ازت که همیشه بمن لطف داری و خاسته هامو بی جواب نمی زاری. خدای مهربانم همیشه کمکم کردی، همیشه راه درست رو بمن نشون دادی با نشانه هایی که برام فرستادی. ممنوم ازت. من هم روی قولی که به خودم و خودت دادم ایستادم تا پایان عمر.
خدای مهربان خیلی دوستت دارم. این دوست داشتن رو بلند فریاد می زنم و با افتخار برای کسی که همیشه دوستم داشته حتا اگر شکرش رو به جا نیاوردم، حتا اگر روز هایی بهش توپیدم و داد زدم و کفر گفتم و ...


باران نوشت1: پدر مهربان عزیز همسر بابک اسحاقی به رحمت خدا رفته. نمی دونم چی براشون بنویسم تا از غمشون کم شه اما از خدای بزرگ براشون صبر آرزومندم و آرامش.

باران نوشت 2: مرضیه جانم زادروزت خجسته باشه خیلی زیاد. خوشحالم که تو مشترکی با آن روز های خوش در جمعیت و ممنون که میایی اینجا

باران نوشت 3: میگن وقتی میخایی رفتاری در تو عادت بشه 21 روز مداوم باید تکرارش کنی و تمرین. ماه رمضان شروع شده و 31 روز زمان داریم تا برای خوبیها و مهربانی ها و دوست داشتن ها و ... تمرین کنیم. در سر سفره های مهربانی تون من رو هم به یاد بیارید. ممنونم .

زندگی زنگ تفریحی است مابین ابدیت و ازلیت*

از وقتی که به یاد دارم کتاب توی خونه ی ما فراوان پیدا می شد. با اینکه پدر و مادر کتابخانی نداشتم اما ذوق کتابخانی را برادر بزرگترم توی ما شعله ور کرد. هر بار که به کانون یا کتابفروشی می رفت با کتابی در دست به خانه بر می گشت. یک روز کتابی آورد که محبوب دل همه ما شد. سالها بعد که بزرگتر شدم آن را در کتابفروشی پیدا کردم و به کتابخانه ام اضافه کردم.


وای که خاندنش بعد از سالها چه حس قشنگی به من داد. هر کدام از خاهر ها و برادر ها بعد از دیدن کتاب آن را برداشتند و به گوشه ای نشسته و مشغول خاندنش شدند. لبخندی را که بر لبشان می نشست و یک نفس شعر را می خاندند آنهم بلند گویی که خاطره ای برایشان زنده می شد از کودکیشان.
خاطرات دوران کودکیمان پر است از این نوستالوژیها که حتا پیشرفته ترین دست سازهای بشر هم یارای جایگزینی شان نیست. کسانی که با احساس شان این نوستالوژی ها را برایمان خلق کردند و به ما یاد دادند حتا بزرگ که باشیم، کودکیم وقتی از احساسی زیبا به ذوق می آییم و شادی می کنیم.
مرحوم منوچهر احترامی مردی است که یادش در قلب تمام کودکان ایران زمین جاودانه خاهد ماند. 16 تیر زاد روز این بزرگ مرد ادبیات و طنز ایران است. مجموعه "بچه ها من هم بازی"
قبل از تعطیلی در هفته نامه "بچه ها گل آقا" منتشر می شده که در ادامه مطلب به یاد این بزرگ مرد طنز ایران طنز نوشته ای از آن را پیشکش می کنم.

روحت شاد
 
ادامه مطلب ...

دایی کوچیکه

وقتی خاله و دایی داشته باشی انگاری تمام دنیا را داری. آنقدر دوستشان داری که مثل خاهر و برادر با آنها احساس نزدیکی می کنی اما این احساس را هیچوقت نسبت به عمه ها و تکدانه عمویم نداشتم. شاید بابایم هیچوقت سعی نکرده بود این احساس را در ما ایجاد کند.
دایی کوچک من سال 80 بر اثر تومور مغزی خوش خیم در سن 39 سالگی به رحمت خدا رفت. دایی خیلی خوش بر رو بود و همسرش هم به زیبایی او بود. آنها خانه ای بزرگی تو دهات داشتند که پاتوق همیشگی ما و خاله ها در تاسوعا و عاشورا بود و ازینکه همیشه دور هم جمع می شدیم و آتش می سوزاندیم کلی خوشحال بودیم. دایی هیچوقت بچه دار نشد برای همین همه خاهر زاده ها و برادرزاده ها را مثل بچه های خودش دوست داشت.
مامان و خاله ها همیشه نگران دایی بودند و از سادگی دایی در زندگی حرص می خوردند. حتا خودشان چندین بار با زندایی رفته بودند دکتر تا ببینند عیب از کدامشان است که بچه دار نمی شوند اما زندایی خیلی زرنگ تر و تو دار از مامان و خاله های ساده ی من بود اما ما بچه ها در عالم بچگی فقط دلمان خوش بود به آدامس و پفک و ترشکهایی که دایی برایمان می خرید و این نگرانی های مامان را درک نمی کردیم.
سال آخری که دایی زنده بود و در خانه شان خیراتی برای تاشوعا و عاشورا به پا بود، آمد توی هال و رو کرد به ما که بچه ها پاشید این نذری پختن را یاد بگیرید شاید سال دیگر زنده نبودم، حداقل کسی باشد چراغ این خانه را روشن نگه دارد.
و سال بعد دایی به رحمت خدا رفت و سالهای بعد هم دیگر در خانه شان پخت و پزی به راه نبود چون زندایی ازدواج کرده بود و همسرش اجازه این کار را به او نمی داد و ما بچه ها هر سال تاسوعا و عاشورا از بالای یک بلندی به خانه دایی خیره می شویم و به یاد روزهای خوب بچگی مان، خاطرات از سر می گذرانیم.
حالا که بزرگتر شده ام خیلی از معادلات را درک می کنم. احساسی را که مامان نسبت به خاهر ها و برادرهایش داشت، حرص هایی را که بخاطر مشکلاتشان در زندگی میخورد، نگرانیهایی را که بخاطر بی مسولیتهای خودشان و همسرانشان در زندگی داشت.
حالا درک می کنم بابا چرا اینقدر نسبت به خاهر برادر هایش که همه از یک رگ و خون بودند بی احساس است.
خیلی سالها از آن روز ها گذشته و هر بار که به یاد قدیم می افتم با خودم می گویم تومور دایی را از بین نبرد بلکه تفکرات و نگرانیها و دلواپسی هایش از زندگی او را از پا در آورد و گذشته ای که همیشه در آن غرق بود و نا محبتی هایی که همیشه به یاد داشت. دایی مهربان و غمخار من، زود این دنیا را ترک کرد، خیلی زود.
دایی جانم امروز صبح ناگاه یاد تو افتادم، بی دلیل. امروز برایت شمعی روشن می کنم بجای فرزند نداشته ات تا بدانی مهربانیهای تو همیشه برایم زنده و ماندگار است. امروز رنجهای مادر را بخاطر تو درک می کنم چون خودم هم برای خاهر ها و برادر ها نگران می شوم، از ناراحتیشان دلم می گیرد و از شادیشان شاد می شوم. اگر خاری به پایشان برود من هم آن درد را احساس میکنم.
دایی جانم آرام بخاب که درین دنیا خبری نیست اگر هم خبری هست دیگر تو نباید جور کسی را بکشی و برایش دلسوزی کنی.


باران نوشت: خیلی از دردها مشترکند
و خیلی از ما طعم درد هایی را در زندگی چشیده ایم که گمان می کنیم فقط خودمان هستیم که رنجهایی را به دوش می کشیم غافل ازینکه بدانیم انسان بدون رنج وجود ندارد و اگر هست مرده در گورستان و دیوانه در تیمارستان است. بعضی از درد ها عجیب جایش می ماند و اثرش را نمی توان انکار کرد اما جای زخم را به جای اینکه تاول بزند، باید مداوا کرد تا به جاهای دیگر سرایت نکند. به قول سهراب چه نیک گفت: چشم ها را باید شست/ جور دیگر باید دید.
یاد همه ی درگذشتگان گرامی و روحشان شاد.