یکماهه دیگه توی این تاریخ 30 ساله می شم. از صبح ذهنم درگیر این موضوع هست. نه اینکه دارم به این عدد فکر می کنم نه. زندگیمو مرور می کنم که تو این 29 سال چقد مفید بودم برای خودم، خانوادم و اطرافیانم؟ چقدر به خاسته هام رسیدم و چقدر درجا زدم؟ اصلن همیشه نزدیکای تولدم احساساتم بهم هجوم میاره. نه میخام دور بریزمشون نه میخام قورتشون بدم. باهاشون راه میام.
داره بارون میاد. زمین خیس میشه. ناخوداگاه این آهنگ ابی رو زیر لب زمزمه می کنم:
ببار ای ابرکم بر من ببار و تازه تر شو
ببارو قطره قطره نم نمک آزاده تر شو
تو این باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره
اگه پر میوه ای پر سایه ای افتاده تر شو
همکارهام هم اومدن اتاقشون. باران داره به زیبایی هر چه تمام تر می باره.