بیست روز از سال جدید و چهار روز از اومدن به سر کار میگذره که اتفاقات عدیده و پدیده ای ایران رو فرا گرفته.دیدن عزیزانم توی وضعیت سیل و رها نکردن زندگی شون قلب آدم رو مچاله می کنه. میدونید آگاهی این موقع ها به کمک آدم میاد.
ما 4 سال و خورده ایه اومدیم شرکت جدید خارج از شهر تو جنگل. توی این 4 سال آشپزخونه ای که غذا برامون درست میکرد می تونم بگم به معنای واقعی آشغال به خورد ما میداد. از بعد تعطیلات نوروزی آشپز اون یکی شرکت مون از یه جنگل دیگه برامون غذا درست می کنه خیلی هم خوب و خوشمزه و خوش پخته. حالا ما امروز ناهار استامبولی پلو داشتیم. من استامبولی رو با گوشت چرخکرده میپرستم از بس دوست دارم. رفتم ناهار بگیرم دیدم گوشتهاش تیکه ایه. یه دونه انداختم دهانم یاد کتاب موآی منصور ضابطیان افتادم که تو هانوی گوشت سگ طبخ می کنن به روشهای مختلف و خیلی هم طرفدار داره. حالا من گوشتاشو رو جدا کردم اما اون توصیفات ضابطیان ذلیل مرده همش یادم میاد. پنجره ی اتاقم رو باز کردم و گوشتا رو انداختم بیرون چون میدونم گربه هایی هستن که همیشه اون دور و بر می چرخن. بعد چند دقیقه رفتم دیدم اثری از گوشتا نیست. آشپزه منو سیر کرد و منم یه گربه رو. چرخه ی طبیعت که میگن اینه ها :)))
دیشب یه مینی فیلم کره ای دیدم در مورد آدمهایی که کم بینا و نابینا بودن. شاید فیلم بود اما اینقدر با دنیای اطرافشون خوب ارتباط برقار می کردن این آدما لذت بردم. از حس لامسه بویایی چشایی شنوایی. فکر کن ما چارستون بدمون سالمه فک مون 24 ساعته کار می کنه که نمی تونیم و نمیشه و اِله و بِله ...
به چشم بهم زدنی تعطیلات عید گذشت. انگاری دیروز بود یکساعت زودتر مرخصی گرفتم تا برم یکم تو شهر بگردم. در کل تو عید جای خاصی نرفتم فقط خوابیدم و فیلم دیدم و پول خرج کردم اما یکی از بهترین روز های عمرم تو عید رفتن خونه ی دوست دوران دبیرستانم اعظم بود که اون یکی دوست مون منیژه رو هم دعوت کرده بود. واقعن خوش گذشت.
دیشب یکساعت بیشتر نخوابیدم. این بیخوابی ها تا آخر هفته به گمانم ادامه داره. تو عید زیاد نتونستم تمرین کنم. دوست دارم وقتی میرم کلاس استادم رو خوشحال کنم حالا ببینم می تونم سه شنبه برم یا نه البته اگه این بیخوابی امان بده.
میدونید زندگی لحظات بی خبر زیاد داره. گاهی اوقات این بی خبری ها ویرانگره مثل شروع سال 98 که عزیزان مون، نازنین مردم روستایی مون، زحمتکشان بی ادعا مون دچار سیل شدن و خونه ها شون به گِل نشست. حتا تصور چنین شرایطی هم دردناکه چه برسه به اینکه توی اون موقعیت قرار بگیریم. یادمه تقریبن یه دهه پیش که عضو یه ان جی اوی محیط زیستی بودم و از نزدیک تخریبها رو می دیدیم چقدر ناراحت می شدم حتا یه شب تا خود صبح برای تالاب و دریا و جنگل و روستا هایی که آموزش داده بودیم گریه کردم. اون شب رو هیچوقت یادم نمیره اینقدر خودم رو دلداری دادم تا ساکت شدم اما سیل اول عید منو یاد اون شب انداخت. هر کی تا رسید یه تعرضی کرد و کند و برداشت و برد و تاوانش رو عزیزان مون دیدن و دارن می بینن.
از ته ته ته دلم آرزو می کنم این ویرانی ها زود آباد بشه هر چند خبر های خوبی به گوش نمیرسه چون حجم تخریب بالاست. راستی بچه ها کسی کمک کرده برای این مناطق؟من در حد وسعم میخوام نوار بهداشتی بخرم و خواهرم داره پول جمع می کنه برای این کار. هر خانواده ای در توانش هست یه مقداری کمک کنه و تا بشه برای عزیزان مون بفرستیم. امیدوارم ایران عزیزم اونقدر سطح آگاهی و مدیریتش بالا بره که ازین دست اتفاق هیچ کدوم از روستاهای این سرزمین زیبا رو زیر آب نبره و نابود نکنه.
ویترین زندگی آدمها برای خیلی هامون شدیدن جذابه غافل ازینکه خیلی ها آرزوی زندگی ما رو دارن.
بگردیم تو زندگی هامون ببینیم داشته هامون چیه که خیلی ها حسرتش رو دارن.
حضرت سعدی میفرماید:
تا توانی علم بیاموز و مال بیندوز
که دانا تو را به اولی داند و نادان به دومی
والا :)))