پوشه ی آهنگهایمان را مرتب می کردیم این آهنگ را یافتیم که با حال و هوای این روزگارمان عجیب سازگاربود، وطنی ِ وطنی. بعد پشت بندش، یادِ یک خاطره افتادیم که لامصب آن هم خیلی هوایی مان کرد...
سال 82 بعد از قبول نشدن در کنکور، تصمیم گرفتم برم کلاس. با دوستم اعظم (دو تا ناکام کنکوری ) رفتیم سازمان فنی و حرفه ای تا ببنیم چه کلاسی می تونیم ثبت نام کنیم. همه ی کلاسها پر شده بود و فقط یه گزینه پیش روی ما بود: کلاس تعمیر وسایل خانگی. بله ما این کلاس رو که یک دوره ی 8 ماهه بود ثبت نام کردیم و هر روز خوش و خرم از 8 صبح تا 12 بعدازظهر توی کلاس بودیم و دل و روده ی وسایل خونگی رو بهم میریختیم. کلاسمون تقریبن 12 تا کارآموز داشت که به صورت دو نفره مشغول کار عملی میشدیم. دو تا مریم نامی بودند مثل من و اعظم از دوران دبیرستان همچنان دوستی خودشون رو حفظ کرده بودند و بعد از ناکامی در کنکور کاردانی به کارشناسی، شدند همکلاسی ما درین کلاس. روز ها میگذشت و دوستی ما 4 نفر بیشتر و بیشتر میشد. (دو تا مریم متولد 65 / اعظم متولد 63 و من متولد 62 هستیم) تمام برنامه هامون مشترک بود. هر کدوم چیزی که برای خودش میگرفت برای سه نفرمون هم می خرید تا مثلن نماد مشترکمون باشه. توی آنتکراکت اعظم همیشه برای ما فال حافظ میگرفت و یکی از مریمها که دلداده ای داشت، شده بود مشتری دایمش.