ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

ویروس ناخانده

سیستم محل کارم یه چند روزیه که برنامه هاش بهم ریخته و به سختی می تونم باهاش کار کنم. به واحد انفورماتیک هم گفتم چنین مشکلی رو. آقای بخش انفورماتیک اومد و دستی به زیر چانه زد و با درایواش ور رفت و بدون اونکه حرفی بزنه، از اتاقم رفت بیرون. منم به خیال اینکه مشکل حل شده، به طرف سیستمم رفتم تا بقیه ی کار هامو انجام بدم اما در عین ناباوری دیدم همچنان یک ویروس بر روی دسکتاپ کامپیوترم جا خوش کرده. برای بعضیها اصلن روانشناسی و شخصیت شناسی و ... کاربرد نداره. باید چنان جفت پا اومد تو فکشون که یاد بگیرن کاری رو به خاطرش دارن حقوق میگیرن درست انجام بدن و مسوولیت پذیر باشن در قبالش...


پ.ن.1: تصویر زیر نقاشی "سالوادوره دالی" بر روی پله های موزه ی هنر در فیلادلفیاست. خداییش الان اگه تو مملکت ما چنین هنری صورت می گرفت، خیلیها دلواپس می شدند.



پ.ن.2: این آهنگ


دوست خوب این روز های من

وقتی سال جدید شروع شد من هم یه دفتر برداشتم و یه برنامه ی سه ماهه ای توش نوشتم که انجامش بدم. بنا بود که کار هایی که انجام میدم رو، توش لیست کنم اما این دفتر شد یه دوست خوب برای من. اتفاقاتی که افتاده و خرید هایی که کردم و نالیدن ها و خوشی ها رو می نویسم و جالب اینجاست که به این کار اعتیاد پیدا کردم. خب همه چیز رو که نمیشه توی وبلاگ نوشت و شرح داد اما توی دفتر روزانه بدون اینکه کسی از زندگیت رو بخونه و قضاوتت کنه میشه نوشت از هر چی که توی دل آدم میگذره و هر فکری که به مغز آدم خطور می کنه.
اصلن خیلی وقتها با نوشتن، یک سبُکی خاصی رو حس می کنم. انگاری چند کیلو وزن کم کردم. افکار آدمها حتمن وزن دارند که با از بین رفتن نیمی از اونها که بی مورده و حاصل پریشانیها و دلواپسیها و استرسهای روزانه و گاهن ماهانه ست، یک انرژی دوباره و مثبت به آدم منتقل میشه. نیروی کلمات رو نمیشه نادیده گرفت خصوصن زمانی که تبدیل به گفتگوی دورنی بشه.
امیدوارم سهم نوشته هاتون از زندگی پر باشه از آرامش، نیکی، صداقت و اخلاقیات ...

بی خبرم از خودم

هر روز صبح که میخاهم بروم سر کار، آقا قدرت را می بینم که با دوچرخه اش از خیابان رد میشود تا برود مغازه اش. آقا قدرت سر کوچه مان سوپر مارکت دارد. یعنی از خیلی سال پیش که من خیلی کوچک بودم، مغازه اش پابرجا بود. همه جور وسایل در مغازه اش پیدا میشد، از شیر مرغ بگیر تا جان آدمیزاد. آنوقتها که هنوز تخم مرغ شانسی و انواعش به بازار نیامده بود، روی چوب اسکمو با خودکار قرمز می نوشت "جایزه" و بعد چوبش را می انداخت داخل قالب اسکمو. بچه ها با چه ذوقی می رفتند درِ مغازه اش به هوای جایزه، اسکمو می خریدند و وقتی به چوبش می رسیدند و اثری از نوشته نبود، نا امید نشده و دوباره پولشان را بابت اسکمو می دادند تا شاید اینبار فرجی شود.
آقا قدرت با اینکه وضع مالی خوبی دارد اما هر روز با دوچرخه خیابان را گز می کند. آقا قدرت خیلی گرانفروش است. شاید خیلیها بگویند او خسیس است که ماشین بیرون نمی آورد اما من هر زمان او را می بینم یک آفرین از ته دل به او می گویم.  شاید از خساستش باشد اما به نظرم او بی آنکه بداند با این کارش محیط زیست را آلوده نمی کند و بعد اینکه سالمتر می ماند و یک ورزشی هم می کند.
گاهی فکر می کنم من که به فیض بوقم ماهی یکی دوبار سر می زنم و از وایبر و وی چت استفاده نمی کنم و اس ام اس زدن را دوست ندارم و تلفنی احوالپرسی و کار ها را پیگیری می کنم حتمن از نظر امروزی ها مثل آقا قدرت هستم که با داشتن همه ی امکانات باز هم از دوچرخه استفاده می کند...
اصلن همه ی امکانات و پیشرفت تکنولوژی با اینکه
برای آسایش آدمها اختراع و تولید شده اما همین آدمها به راحتی از هم دور می شوند و بسنده می کنند به آلبومهای دیجیتالشان.
امروز به نادیا گفتم: هوا اینجا خیلی گرمه، عجیب مثل نیمه ی مرداد ماه می مونه.
نادیا جواب خیلی قشنگی داد و گفت:
خوبه نصف بیشتر سال هوا گرمه و احساسات ما داره یخ میزنه. اگه کشور سردسیری بودیم چی؟
حق با نادیا بود و راست می گفت. وقتی به بهانه سختی زندگی از هم دور می شویم و خانه ی امن ما می شود چند اینچ مانیتور، وقتی دردل هایمان نه از رنگ دلداری ست که از جنس شکایت و گله گذاری ست، وقتی ملاک خوشی ما همسایه است و رنگ و لعابش و ماشین میلیاردی اش، وقتی مدرک علمی مان بالاست و درک عملی مان زیر خط فقر، آنوقت است که دوچرخه ی آقا قدرت و گلهای لاله ی وسط میدان و دست فروش کنار خیابان و ... نه دیده می شود و نه درک. شاید ما گم شدیم در روزمرگی، در توقعات نا به جا، در هدفهای بی ثمر، اصلن در خودمان. وقتی رضایت درونی نداشته باشیم،
ستاره شدن هم کمکی به ما نمی کند.