ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

ملت همیشه زرنگ

شب 12 فروردین بود. رفتیم توی شهر هم گشتی بزنیم و هم بنزین. پمپ بنزینها با اینکه ساعت از 12 شب گذشته بود، بسیار شلوغ و پذیرای مهمانان نوروزی بودند و ماشینها صف بسیار طویلی رو به وجود آورده بودند. به چند تا پمپ بنزین سر زدیم اما شلوغی شون، قانعمون کرد تا در نزدیک ترین محل به منزل بخاییم بنزین بزنیم. داخل صف بودیم و  آهنگ گوش می کردیم. آهنگ ملایمی بود که با صدای ملایمتر خاننده، فضای آرامی رو به وجود آورده بود. انگاری ما همگی رفته باشیم تو خلسه طوری که اصلن متوجه نشدیم به اندازه ی دو تا ماشین فاصله افتاده و باید بریم جلوتر. یکهو دو تا ماشین پیچیدن جلوی ما و اون فاصله رو پر کردند و ما موندیم در زرنگی ملت همیشه در صف و زرنگ مون. جایی که باید خجالت رو بزارن کنار و به پیکره ی خودشون و زندگی شون صدمه نزنند، کلن خجالتین اما بعضی مواقع عجیب ژن زرنگی شون میزنه بالا ...

 
ادامه مطلب ...

من، زندگی من و دیگر هیچ

یک:

چند روز پیش رفتم کتابفروشی. یه خانومی میاد و از فروشنده می پرسه: آنتونی رابینز کتاب جدید چی نوشته؟  آقای فروشنده دو تا کتاب ازین نویسنده رو بهش میده و میگه اینا رو یه نگاه بندازه. خانومه بعد از نگاه کردن به کتابها میگه: نویسنده ی دیگه ای سراغ ندارین که مدل رابینز بنویسه. آقای فروشنده هم چند تا کتاب بهش معرفی می کنه و مشغول صحبت میشن در مورد طرز نویسندگی این نویسنده ها. من که یک کتاب تو قفسه پیدا کرده بودم، با صحبتای این دو نفر گمش کردم و در به در می گشتم دنبالش. بالاخره با هر زحمتی بود پیداش کردم و به خانومه میگم: خانوم جسارت نباشه فلان کتاب رو بردار و بخون که خیلی عالیه. من همیشه با خودم دارمش. خانومه انگاری بهش برخورده در مود کتابای رابینز کلی برام توضیح میده و میگه: میدونی رابینز به ما میگه باید با زحمت به نتیجه ی دلخواه رسید و فروشنده میگه: خانوم ایشون نویسنده ی مکانیکی هستند و منم که حوصله م سر رفته میگم: من جوون بودم زیاد رابینز می خوندم. هر دوتا می خندن و میگن خانوم شما که سنی نداری و پس ما چی بیاد بگیم که سنی از ما گذشته.
تو دلم میگم: بابا جان از نظر سنی نمی گم که، از نظر اعصاب و شور و ذوق می گم.
بنده های خدا فکر کردن افسردگی دارم یا کلن از زندگی نا امیدم . بقرعان ...

دو:
چراغ قرمز میشه و نوبت رد شدن ماشینها. یه عده آدم ....... همینطوری سرشونو عین ...... انداختن پایین و از خیابون میخان رد بشن و هیچ اعتنایی به تذکر مامور راهنمایی رانندگی نمی کنن. یاد این ویژگیها می افتم و به خودم یادآوری می کنم که از حد استاندارد خیلی پایینیم. خیلی خیلی پایین .... (البته دور جور از جون خیلیها)

سه:
این همکارم اون یکی همکارمونو (دختر بسیار مودب و مورد احترامیه) که از اون یکی شرکتمون اومد، دیده بعدِ مدتها. بعد صاف نگاه کرده تو چشاش، میگه: عروس نشدی هنوز؟
همکارم با حالت تعجب و لبخند میگه: نه
باز دوباره می پرسه: نمی خای خودتو گرفتار کنی؟
همکارم میگه: نه ازین وضعیتم راضیم...
یعنی توی اون لحظه میخاستم همچی بکوبم تو دهانش که ....
والا بازم یاد همون ویژگی ها افتادم

چهار:
یکی ازین شبکه های میلی زیر نویس کرده:
به مناسبت هفته ی زن، روز سوم به نام "روز زن، تولید ملی و اصلاح الگوی مصرف" نامگذاری شده. کلن محو شدیم تو افق با این شعار

پنج:
اگر در جام جهانی 2014 طرح یوز پلنگ رو بر روی پیراهنهای بازیکنان تیم ملی دیدید، بدونید که زحمات این بزرگ مردِ حامی محیط زیست و تیمش باعث شد، یوزپلنگ آسیایی در دنیا دیده و معرفی بشه.

شیش:
2 اردی بهشت مصادف بود با زاد روز قیصر امین پور

"ایستاده در باد

شاخه ی لاغر بیدی کوتاه

برتنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه

برسر مزرعه افتاده بلند

سایه اش سرد و سیاه

نه نگاهش را چشم ، نه کلاهش را پشم

سایه ی امن کلاهش اما

لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال

قارو قار از ته دل می خواند:

آنکه می ترسد

                     می ترساند"



روحش شاد

شیرینی که دل آدم را میزند

استاد اصغری به ما جامعه شناسی تدریس می کرد و الحق از ایده های جدید استقبال و تشویقمان می کرد تیم تحقیقاتی برای ایده هایمان تشکیل دهیم و مکتوبشان کنیم تا برای دانشجویان ورودی سالهای بعد بعنوان مرجع باقی بماند.

استاد اصغری همیشه با سوالهای نابش ما را به فکر فرو می برد و میخاست جوابی حسابی و با دلیل ارایه دهیم. یکروز که در مورد "نقش بازارهای محلی در ایجاد ارتباط و جامعه شناسی" مشغول ارایه بودم، استاد از من پرسید:

چه طور می توان ایرانی ماند و جهانی اندیشید؟ خب در آن لحظه همه ی اطلاعاتی که از محیط زیست و گردشگری و جامعه شناسی داشتم رو کرده و به استاد تحویل دادم اما امروز از ایرانی بودنم شرمنده ام.

امروز از ایرانی بودنم شرمنده ام چرا که، ما ملتی هستیم میخاهیم با هر ضرب و زوری شده به همه بفهمانیم قدرت ما بالاتر و برتر ست. مشت و دهن کجی حرف اول را می زند حتا اگر طرف مقابل بی گناه باشد و محاکمه اش می کنیم بدون آنکه حرفش را بشنویم. احساسی تصمیم می گیریم برای کاری که میخاهیم انجام دهیم نه عقلانی. کافی ست فقط یکی را متهم بدانیم آنوقت با تمام وجود از خجالتش در می آییم. اصلن ... نتیجه ی شور مان می شود این.

بار اول و دوم مان هم نیست که بگوییم اشتباه شده. لذت شیرینی تکرار اشتباه چنان در زیر زبانمان جا خوش کرده که به هیچ صراطی هم مستقیم نیستیم. بار آخر مان هم نخاهد بود اما امیدوارم با چشمان باز به واقعیتها بنگریم اگر میخاهیم جهانی بیندیشیم و در جهان پذیرفته باشیم...