ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.
ذهن زیبا

ذهن زیبا

قد وقواره آدمى به اندازه محیطی میشود که در آن رشد می کند! راه های نرفته بروید.کارای نکرده بکنید.آوازهاى نخوانده بخوانید.جاهای ندیده ببینید.توى یک برکه نه نمانید.

وقتی نقی باید جور یه رسانه رو بکشه

این کانالای دایره رنگی رو بالا و پایین می کنیم تا یه فیلم گیرمون بیاد که بشه تماشاش کرد. کامپیوتر خونه به لطف خاهر زاده و برادرزاده که با گیم نت اشتباه گرفتن اتاقمون رو، تعطیل شده ( از کار افتاده) برای همون لنگ اونور آبیم تا یه فیلم ببینیم و یه قری تو کمر بدیم آخر شبی. می زنم کانال نکس وان، داره یه فیلم ترکی می ده به اسم خاطرات تلخ. می زنم جم داره مرحمت میده. یکم نگاه می کنم، می بینم کلیه ی کاراکترای داستان همچین همدیگه رو می شناسن و رابطه دارن موازی و عمودی و افقی که یه مادر، بچه شو به اون خوبی نمی شناسه.
به خاهرم می گم: کانال رو یکی دیگه زده، پول داره به جیب یکی دیگه می ره، اون وقت باید جور بی فرهنگی این ملت رو تو طول این چند ساله، نقی بنده ی خدا ( البته بهمراه خانواده ش) بکشه که هی به خانواده اهمیت میده و تیر خلاصیش اینه که من باید دوپینک کنم و هما رو ببینم قبل مسابقه ی کشتی.

اصلن چرا راه دور بریم، همین سریالای وطنی خودمون برای اینکه مردم رو به خنده وادار کنن یا مایه ی عبرت بشن برای بقیه، همش می افتن به جون هم، با تهمت و افترا و بعدن با ندامت و پشیمانی یه سریالی رو میدن به خورد این ملت. مریم امیر جلالی تا تونست توی این سریالی نوروزی "روزهای بد، به در" کتف و بازوی این محمدرضا شیرخانلو رو کشید و اینور و انور پرتابش کرد. نکن مادر من این کار رو با بچه ی مردم. بدآموزی داره بخدا. کودک آزاری محسوب میشه....
بله اینم از رسانه ی ما که رسالتش بجای فرهنگ سازی میشه فرهنگ دزدی اونم از نوع بی فرهنگش که با رنگ و لعاب و دروغ و خیانت شده جزیی مهم از زندگی خیلیها

سال جدید و آبدارخانه بی صاحاب

از روز اول شروع به کار در سال جدید، کلیه ی همکاران شرکت به خودکفایی رسیدیم و حتا به این خودکفایی به مدیرعامل محترم هم سرایت نموده. جانم برایتان بگوید این آقای خدماتی شرکتمان جوانی ست 25 ساله بسی سر به هوا و شر. روز اول شد نیامد، روز دوم شد نیامد، روز سوم شد باز هم نیامد. حتا به قسمت اداری هم اطلاع نداد. کسی هم پی ش را نگرفت. به گمان اینکه شاید به مانند دفعه ی قبل با همسایه شان بحث کرده و آقای همسایه هم زحمت کشیده اند و از ایشان شکایت نموده و ایشان نیز چند شبی را در بند خابیده اند. همکاران ماندند که بدون چای صبح دم که نمی شود استارت زد پس دست به کار شدند و بساط سماور را رو به راه نمودند و ما هم از خوردنش بی نصیب نماندیم.

امروز رفتیم به داخل آبدارخانه تا یک لیوان چای ظهرگاهی برای خودمان بریزیم که دیدیم دست و دلمان نمی رود برای چای ریختن. بنابراین آستین ها را بالا زده، مایع سفید کننده را از کابینت بهم ریخته بیرون کشیدیم و به هر وسیله ای که جلوی رویمان بود، پاشیدیم. هر کدام از همکاران که رد می شدند نگاهی به ما می انداختند و یک خسته نباشیدی تحویل مان می دادند. آبدارخانه الان برق می زند مثل روز اولی که اصلن وجود نداشت چرا که این آقای خدماتی شرکتمان اساسن زیرکار در رو تشریف دارند و بخت بلند بالا و شانس و اقبال در موقعیتهای پیش رو...

ما مانده ایم این بنده ی خدا در اداره ی یک آبدار خانه وا داده اند، در اداره ی زندگی مشترکشان، چه نوع گِلی را حل خواهند گرفت و خمیر خواهند نمود ...

آخر از قدیم گفته اند: سالی که نکوست از بهارش پیداست. والا

این 16 روز دوست داشتنی :)

16 روز بخور و بخاب و تعطیلی تموم شد. و اومدم سرکار. اصلن یه عالمی داشت این دو هفته. بیدار موندنهای شبانه، تا دیر وقت خابیدن، بودن در کنار عزیزان، بارش برف و باران گاه و بیگاه و تماشاشون از پشت پنجره و ازینکه خیالت راحته قراره فقط تماشاشون کنی نه اینکه بری بیرون و خیس بشی، تصمیمهای تازه برای زندگی، همه و همه از برکت این ساله.

امیدوارم سال 93 پر باشه از عشق و دوستی و مهر و زندگی و درس و بزرگی. امیدوارم روز هامون رو درست زندگی کنیم و روزمرگی رو دچار نشیم که اول و آخر فقط یادمون بمونه. امیدوارم وسط راه زندگی، بیراهه ها رو درست نگاه کنیم و درست تشخیص بدیم تا درست زندگی کنیم. باور کنیم همه چیز دست خودمونه ...